قصههای اساطیر
  قسمت اول: آغاز جهان
    
 برای شناختن فرهنگ و درک بهتر از هنر و ادبیات غرب، آشنایی با اساطیر یونان و روم بسیار مهم است. راههای زیادی برای آشنایی وجود دارد. یک راهش این است که به در خانهی کسی که میخواهیم با او آشنا شویم برویم، در بزنیم، خوش و بش کنیم و بعد برویم تو عصرانه ای بخوریم و گپ بزنیم. اما برای آشنایی با این اساطیر، این روشها احتمالا به نتیجهی مطلوبی نخواهد رسید. اولا به این دلیل که بیشترِ این اساطیر از طایفهی خدایان محسوب میشوند و هیچ خوبیت ندارد آدم همینجوری پا شود برود دم خانهی یک خدا، دقالباب کند و بعد که صاحب خانه آمد دم در، بگوید: «سلام… خوبید؟… داشتم رد میشدم دیدم چراغ روشنه گفتم بیام سری بزنم… خب چه خبرا؟» چون ممکن است همچو جوابی بشنود: « سلام و زهر مار! نمیفهمی دستم بنده؟ همین الان که حواسم رو پرت کردی معلوم نیست چند کرور آدم رو زدم نفله کردم.»
برای شناختن فرهنگ و درک بهتر از هنر و ادبیات غرب، آشنایی با اساطیر یونان و روم بسیار مهم است. راههای زیادی برای آشنایی وجود دارد. یک راهش این است که به در خانهی کسی که میخواهیم با او آشنا شویم برویم، در بزنیم، خوش و بش کنیم و بعد برویم تو عصرانه ای بخوریم و گپ بزنیم. اما برای آشنایی با این اساطیر، این روشها احتمالا به نتیجهی مطلوبی نخواهد رسید. اولا به این دلیل که بیشترِ این اساطیر از طایفهی خدایان محسوب میشوند و هیچ خوبیت ندارد آدم همینجوری پا شود برود دم خانهی یک خدا، دقالباب کند و بعد که صاحب خانه آمد دم در، بگوید: «سلام… خوبید؟… داشتم رد میشدم دیدم چراغ روشنه گفتم بیام سری بزنم… خب چه خبرا؟» چون ممکن است همچو جوابی بشنود: « سلام و زهر مار! نمیفهمی دستم بنده؟ همین الان که حواسم رو پرت کردی معلوم نیست چند کرور آدم رو زدم نفله کردم.»
  از آن مهمتر اینکه این خدایان معمولا ابزار آلات پیشرفتهای برای خداییشان دارند و ممکن است شوخی شوخی بزنند آدم را ناکار کنند. مثلا فرض کنید رفتهباشید درِ خانهی زئوس[1] که نیزهی سه شاخهاش به اندازهی یک نیروگاه اتمی که سوختش هم تامین باشد، برق دارد. واقعا کی دلش میخواهد از فاصهی چهارقدمی دچار صاعقه زدگی بشود؟!
  به خصوص خدایانی که هیچکدامشان هم بدون سوءسابقه نیستند. مثلا همین جناب زئوس که خدای خدایان یونان هم محسوب میشود را در نظر بگیرید. هیچ می دانستید ایشان سابقهی توطئه بر ضد پدرش را دارد؟ این ها را من از خودم که در نمیآورم، خود تاریخ نویسان یونانی نوشتهاند. آدمهای معروف و معتبری مثل هومر[2] و هسیود[3] و پیندار[4] و اپولودوروس[5] که هم خودشان اهل آن دور و اطراف بودند و هم در زمانهای قدیم که این خدایان برو و بیایی داشتند زندگی میکردند.
  بر طبق نوشتههای همینها، یونانی های قدیم زمین را دشتي ناهموارِ کم و بیش مسطحی میپنداشتند که دور آن را اقیانوس و بالای آن را گنبد آسمان گرفتهاست. گنبد آسمان جامد بود و زیرِ زمین شکنجهگاه بود که  همین نشان می دهد بشر متمدن هر وقت به ساختن نظامی فکر میکند، همان اول کاری یک شکنجهگاه زیرزمینی، یا زیرزمین امنیتی هم برایش در نظر می گیرد. حالا می خواهد این نظام، نظام آفرینش باشد یا هر نظام دیگری.
  نظام آفرینش یونانی بر اساس یک سلسله ازدواج های نه چندان شیرین بود. پیش از هر چیز بگویم که در اساطیر یونانی هیچ اشکالی نداشت که یک نفر با پدر، مادر ، خواهر یا برادرش ازدواج کند و اصولا حضرات شاْنشان اجل از رعایت اخلاقیات بشری بود. سهل است، آدم هم می کشتند!
  مثلا همین زمین که آن طرفها بهش گایا[6] میگفتند در حقیقت مادر اورانوس[7] (یا همان آسمان) محسوب میشد چون او را از بطن خودش به دنیا آورده بود؛ اما تا آسمان قد و بالایی پیدا کرد و گنبد مینایش بلند شد، زمین دلبستهاش شد و با هم عروسی کردند. بعد هم یک عالمه بچهی قد و نیم قد آوردند که از بس زیاد و عجیب و غریب بودند دو دستهشان کردند. به دوازده تای اول تیتان[8] میگفتند و به بقیه گیگانت[9] که البته هر کدام از تیتانها و گیگانتها هم اسم و رسم و اخلاق مخصوص به خود را داشتند.
  مثلا کرونوس که یکی از تیتانها بود، دستهای بیشماری داشت که با دُمِ افعیوار و عادت بچهخواریاش با هم جور می آمدند. چند تا از گیگانتها هم فقط یک چشم در وسط پیشانیشان داشتند و توی کار رعد و برق و توفان بودند که سیکلوپ[10] صدایشان می کردند. هر کس یک دانه از این بچهها در خانه داشتهباشد تا آخر عمر خواب و خوراک نخواهد داشت چه رسد به اورانوس بیچاره که آنهمه داشت. این بود که اورانوس تصمیم گرفت بچه هایش را ببرد زیرِ زمین زندانی کند و طبیعتا مادر بچهها هم فهمید. همینجا از من به شما نصیحت که اگر زبانم لال صاحب همچین بچههایی شدید و خواستید از سرشان خلاص شوید یک وقت آنها را نبرید زیر مادرشان پنهان کنید چون به هر حال می فهمد. مثل زمین که فهمید و آنقدر عصبانی شد که به فکر کشتن آسمان افتاد.  او از دل خودش فلزی بیرون آورد، با آن داس دو دمی ساخت که جان می داد برای پدرکشی و بعد به بچههایش گفت “این داس و این آسمان بروید ببینم چه می کنید؟” آنها هم که هنوز به فواید پدرکشی پی نبرده بودند همگی شروع کردن به ترسیدن و لرزیدن. بجز کرونوس که به کمک مامِ زمین شبانه به پدرش حمله کرد، او را به قطعات نامساوی تقسیم کرد و هر قطعه را به گوشهای پرتاب کرد. مهمترین قطعه هم گویا آلت تناسلی اورانوس بیچاره بود، چون تاریخ نویسان فقط رد آن را دنبال کردهاند و نوشتهاند که «به دریا افکنده شد و به واسطهی آن خون سیاه برجهید و قطراتش به زمین فرو رفت و دیوان خشم، غولهای هیولایی و پریان جنگلی را پدید آورد.» از بقایای آن عضو مولِّد و پر برکت هم که روی آب مانده بود ایزدبانوی جوانی به نام آفرودیت به وجود آمد که بعدا به او هم خواهیم رسید.
  متاسفانه قصههای اساطیر با ازدواج با محارم و خونریزی و توطئه آغاز میشد و تا اینجای کار از پند اخلاقی چیزی به چشم نمیخورد که قصهی اول را با آن به پایان برسانیم. فقط تا یادم نرفته بگویم که اورانوس در آخرین لحظات به فرزندش کرونوس که داشت می کشتش گفت: «اینک تو و این مسند فرمانروایی من. اما بدان که فرزند تو با تو آن خواهد کرد که تو با من کردی.» آها؛ این هم پند اخلاقی!
         
اصلاً تمام بدبختیهای من و شما از وقتی شروع شد که بعد از چند سال، خلاف کردن شبانه را کنار گذاشتم . بقول لاتها که من با آنها اختلافات فرهنگی و طبقاتی زیادی دارم “هم آبکی هم دودکی”، همه را یکجا کنار گذاشتم. حالا لابد میپرسید تو خلاف را کنار گذاشتی، این وسط ما چرا بدبخت شدیم؟ من هیچ علاقه ندارم تمام اسرار نهفته خودم را یکجا به کسی بگویم. شما هم اگر خیال کردهاید همه چیز را در همین صفحه اول یا حتی دهم یا حتی اواسط کتاب یا حتی اواخرش یا دقیقاً خود آخرش خواهید فهمید، دارید وقتتان را تلف میکنید. بروید خلافتان را بکنید که لااقل من بدبخت نشوم. عموماً یکی از عادتهای زشت همه که من تنها کسی هستم که از آن بدم میآید، این است که همه چیز را میخواهند همان اولش بدانند. حتی فیلم هم که تماشا میکنند تمام صحنهها را از کسی که قبلاً همان فیلم را دیده میپرسند بعد با هیجان بیشتری آن صحنهها را نگاه میکنند. البته بعضیها هم معتقدند که دانستن صحنه بعدی تمام مزه فیلم را از بین میبرد. این آدمها در حالی که دارند از فضولی میمیرند بقیه فیلم را تماشا میکنند. این آدمها آخرش هم از فضولی میمیرند .
همه چیز از کنار گذاشتن همین خلاف کردن شبانه شروع شد که از همین پس فردایش یک بار دیگر ناخواسته چیز دیگری به انبوه نهفتههای درون من اضافه کرد. اگر خبر ندارید بدانید که من بر خلاف شما در درونم به اندازه همهتان رازهای نهفته دارم که هیچکس از آنها خبر ندارد. حتی بعضی از رازهای من آنقدر نهفته است که خودم هم از آنها خبر ندارم. البته کسانی که فضولتاً از آنها خبر دارند برای بلاتکلیف کردن روحیه حساس من میگویند اینها فقط برای تو راز است، برای ما زندگی عادی روزمره حساب میشود. من بخاطر همین آدمهای زشت هم که شده حتماً باید بروم یکبار دیگر چند سالی شبها خلاف بکنم تا بعد آن را کنار بگذارم که اینها هم بدبخت بشوند. من مثل دیگران نیستم که دلم بخواهد در زندگی آدمهای دیگر سرک بکشم و از تمام راز و رمزهای آنها باخبر بشوم. البته خوشم میآید که همه چیزشان را بدانم، حتی ممکن است کسانی را آنقدر تحریک بکنم که هرچی از دیگران میدانند به من هم بگویند ولی خودم هرگز این کار بد را انجام نمیدهم. زندگی دیگران به من هیچ مربوط نیست مگر اینکه کسی خبر جدیدی داشته باشد .
  من نمیدانم عبارت “خرکی” را اولین بار چه کسی اختراع کرده ولی مطمئنم که هر کسی بوده او هم مثل من شبها خلاف میکرده بعد یک دفعه خرکی آن را کنار گذاشته. من دارم از روی تجربه حرف میزنم و تجربه خیلی چیز مهمی است چون همهی ما در مواجهه با همدیگر آن را داریم ولی طرف مقابلمان حتی یک ذره از آن را ندارد. البته من از خیلی چیزها بدون داشتن تجربه هم مطمئنم. مثلاً من اصلاً تجربه اختراع دوچرخه ندارم ولی مطمئنم کسی که زنجیر دوچرخه را اختراع کرده درست در همان لحظه داشته به این فکر میکرده که چون آدم چهارتا پا ندارد که با هر جفتش یک چرخ را رکاب بزنند باید حتماً یک چیزی جایگزین آن دو تا پای نداشته بکند. کلاً یکی از تفریحات سالم بشر از بدو خلقت تا الآن این بوده که کم و کسری خلقت خداوند را به طور مکانیکی حل بکند. البته همین آدم بعداً فهمید که هیچ لزومی ندارد که آدم هر دوتا چرخ دوچرخه را رکاب بزند ولی چون در هر حال زنجیر را اختراع کرده بود و هیچ کاریش هم نمیشد کرد فوراً یکی دیگر از اشکالات خلقت خداوند را کشف کرد و از آنجا که خداوند از قصد پای آدم را بجای عقب گذاشته جلو، برای کم کردن روی خدا هم که شده زنجیر را برداشت بست به چرخ عقب. تا حالا هم من ندیدم کسی به این بخندد که آدم از جلو برای چرخ عقب رکاب میزند. اما کسی که بعداً دوچرخهی بچهها را اختراع کرد یک فکر بهتری برای آن دوتا پای نداشته کرد و بجای هر پائی که در عقب آدم وجود ندارد یک چرخ کوچک گذاشت همان عقب. این پاهای کوچک اگر چه ممکن است به همه جا گیر بکنند ولی دقت کنید که او این چرخها را برای بچهها اختراع کرده که همینطوریش هم بدون پا و چرخ اضافه به همه جا گیر میکنند. من مطمئنم که این آدم هم شبها خلاف میکرده بعد یک دفعه خرکی آن را کنار گذاشته. تجربهای که شما و هیچکس دیگر ندارد فقط من دارم .
      
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر