همچین نیناشناش داشتیم از عروسی برمیگشتیم. از کجا؟ اراک. بعله. ما سوپرمنیم. ساعت یازده شب عروسی تموم میشه میکوبیم میآییم تهران. دو تا ماشین بودیم. اول جادهی اراک به تهران به اون یکی ماشین گفتیم جدا شیم از هم. هذا فراق بینی و بینک. خدافظ. رفتیم بنزین بزنیم من و علی. شاد و سرخوش. منم فاز الکی برداشته بودم هارهارهار میخندیدم و میرقصیدم. میخواستم حواسش رو پرت کنم موقع رانندگی خوابش نبره. کِرکِر خندهمون هوا بود.
میخواستم بترکونم. یهجوری که جرئت نکنیم چُرت بزنیم نصفهشب. جاده تاریک بود یهجاهاییاش. منم غرغرغر، که چه وضعشه آخه. این آقایون اجلاس غیرمتعهدها ایندور و برها پیداشون نمیشه که حضرات ما جاده رو چراغبرق بزنند؟ حالا وسطش هی رقص، هی خرکیفی، هی تند نرو بابا، هی غرغر.
هنوز خیلی مونده بود برسیم قم. یهو ماشین گفت پرتپرت. چراغ دینام روشن شد. کجا؟ وسط برهوت و تاریکی جاده. زدیم کنار. هی گردن بکش توی کاپوت ماشین. تسمهپروانه پاره شده بود. پاره؟ جرخورده بود از وسط. علی گفت الان خودم حلش میکنم. داشت حلش میکرد که یه ماشین امدادخودرو، فرشتهوار، از راه رسید. کجا؟ موازیِ ما، اونور جاده. از اونور هی فریاد میزد چی شده؟ صدا به صدا نمیرسید وسط شلوغی کامیونها و اتوبوسها و بوقهای انکرالاصواتشون. پناه بردیم به تکنولوژی لبخونی. لباش میگفت چی شده؟ لبامون میگفت تسمه، تسمه. مجبور شدیم سمعیبصری اجرا کنیم. تسمه رو تکون میدادیم این ور جاده. پرید اومد وسط جاده. گفتم الان ماشین بهش میزنه میمیره. علی میگفت از لحاظ حقوقی میدونی اینجور مرگ چهجوریه؟ داشتیم مدّاقه میکردیم. مرگ وسط جاده، خونش پای خودشه. آقاهه اومد و سرک کشید توی کاپوت. تو ده ثانیه تسمه رو عوض کرد. ده تومن اِستوند، رفت.
ما خوشحال و خندون، سوار ماشین شدیم. من هی میکوبیدم تخت سینهام، میگفتم خدا خیرش بده ایشالله. چه مرد خوبی بود. پیر بشه به حق پیغمبر. دعاهام تموم نشده بود که دوباره آمپر ماشین رفت بالا. طبعاً آمپر ما دو تا هم رفت بالا. دوباره ماشین رو زدیم کنار. هی وایسادیم بلکه دستی از غیب برون آید و کاری بکند برامون. دست؟ بیرون نیومد که نیومد. علی سوپرمن شد باز. گفت خودم حلش میکنم. گفتم با چی؟ گفت چی فکر کردی؟ یه تسمهپروانه اضافه دارم من. در کاپوت رو باز کرد. داشتیم عمل جراحی میکردیم. من نور موبایل رو گرفته بودم تو کاپوت، علی میگفت پنبه، میگذاشتم کف دستش. میگفت چاقو، میگذاشتم کف دستش. میگفت نخ بخیه، میدادم بهش. تندتند هم عرقش رو پاک میکردم. اینقدر تو کارم دقیقم یعنی. سه تا و نصفی شیشه آب معدنی هم ریختیم اون تو. داغ کرده بود دیگه. باید هُرمش رو فرو مینشوندیم. (هارهارهار.)
خوشحال و خندون راه افتادیم باز. ساعت چند بود؟ چهار صبح. میگفتم کاش به ماشین همراهمون گفته بودیم وایسه. اینقدر تو پوزمون نمیخورد اینجوری. باز داغ کرد ماشین. داغها. داغ. آب نداشتیم دیگه. به سختی و لاکپشتطور خودمون رو رسوندیم به یه پمپبنزین. پمپبنزین نبود آقا. بهشت برین بود. روشن، مطبوع، دلپذیر. خونوادهها چادر زده بودند وسط پمپبنزین. کمپ بود اصلاً. یه سگ ریغو هم اونوسط واسه خودش میلولید و بازیبازی میکرد. حس خوشبختی میکردم دیگه. به علی گفتم بیا تا صبح بمونیم توی پمپبنزین. حال میده.
میدونید آدم از عروسی که برمیگرده، چه شکلیه؟ ما اونشکلی بودیم. علی با پیرهن پلوخوری، با کت و شلوار. کت رو درآورده بود و آستین پیرهن سفیدش رو زده بود بالا. من؟ مانتوی سفید، بزکدوزک، طلا و جواهر، چسانفسان. میترسیدم یکی پیدا بشه بدزده ما رو. توهم توطئه.
راه افتادیم. خوشحال و خندون. دیگه حل شد دیگه. پنج دقیقه بعد از پمپبنزین رسماً له و لورده شدیم. داغون داغون. برای بار سوم عرض میکنم: تسمهپروانه ترکید. پروانه خانم، وکیلم؟!
علی مونده بود و حوضش. طبعاً حوضش من بودم. چون داشت گریهام میگرفت. تسمهپروانهی زاپاس هم نداشتیم. زنگ زدیم ایرانخودرو. یکی رو بفرستید بیاد ما رو نجات بده از این حال و روز. گفتند بنشینید لب جوب، الانه میآد. یه ربع، بیست دقیقه، نیم ساعت، نشستیم، چرت زدیم. تو این هیر و ویر، دو تا ماشین امدادخودروی تقلبی هم اومدن سراغمون. از این گذریها. بیا آقا نجاتت بدیم. گفتیم نمیخوایم. اون اولی مثلاً نجاتمون داد همونجوری جوشآورده گفت مشکلی نیست و حرکت کنید؟! نچ. برو پی کارت. بالاخره بعد از چهل و پنج دقیقه یارو اومد. پیرمرد، سوار سمند. ماشین رو معاینه کرد، گفت واشر سرسیلندر سوزونده که. گفتیم چه کنیم؟ گفت من دکترم، صلاح نمیبینم با این برید تهرون. کجا بودیم؟ چهل و پنج کیلومتر مونده بود تا تهران. خب بخوابیم تا صبح، گوشهی جاده؟ گفت جرثقیل بگیرید برید تهرون.
عین فیلم سینمایی بگو. باز زنگ زدیم ایرانخودرو. سلام آقا. جرثقیل داری؟ گفت ندارم الان. دیر میآد. از این جرثقیل گذریها بگیرید. از این راهیها. لولِک و بولِک مونده بودیم وسط جاده. باید جلوی جرثقیلها رو میگرفتیم، میگفتیم دربست، دربست تهرون. یکی پیدا شد بالاخره. جوون بود، شبیه کامبیز باغی. چی داداش؟ از اونا. شلوار چلچلهای پاش بود و هی شیکمش رو میخاروند. زنجیر درآورد از اون پشت، ما رو بست بهش. به خودم اومدم دیدم جلوی ماشین رفته بالا. تجسم کنید ما رو: نشستهایم جلو، پاها رفته بالا، ماتحت چسبیده به کف ماشین. همونجوری در حالت هیجانانگیزی ما رو کشوند تا تهرون. آسهآسه ریسهریسه. تهرون تهرون که میگن همینه؟
پنج و نیم صبح میدون راهآهن رو رد کردیم. مسافرها چمدون به دست و ساک رو کول، ما رو نیگانیگا میکردند. ما آویزون به نیسان. باد خنک سر صبح، هوای گرگ و میش. نونواییها داشتند در دکون رو باز میکردند تازه. جرثقیل ما رو آورد تا سر کوچه. هشتاد تومن گرفت، رفت. تو این زندگی سوار جرثقیل نشده بودم، که شدم. کی میدونه چه کیفی داشت آخه؟ راضیام از زندگی.
* تیتر از سیمیل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر