لنگدراز
یه بار که من توی آتلیه قوز کرده بودم پای کامپیوتر صدام زدن که بیا راجع به فلان چیز نظر بده. همون روزای اول بود که حس میکردن من خجالتی و لالم و میخواستن دستم رو بگیرن و پا به پا ببرندم توی فضای کار گروهی. بعد من یه نظری دادم که مودبانه ردش کردن و ماجرا تموم شد. فرداش سوزان درومد که من دیشب تو خونه رو نظرت فکر کردم و واو چقدر هوشمندانه و خلاقانه بود ولی ما به فلان دلیل نمیتونیم اون کار رو بکنیم. بعد دیگه تا آخر روز ول نکرد، هی رفت و اومد و بهم اطمینان خاطر داد که نظرم خوب بوده و من خیلی قهرمانم. انگار شب رفته بود خونه روانشناسی کودک مطالعه کرده بود و نگران شده بود که نکنه حالا که من زبون باز کردم و بلاخره یه چیزی گفتم بخوره تو ذوقم و لال بشم دوباره.
بعدها توی آتلیه روال همچنان همین بود. حس میکردم توی معاشرت باهام اولویت اولشون اینه که من ضربهی روحی نخورم. وقت قهوه مینشستن دور هم جدول نیویورکتایمز حل میکردن. راب سوالهای آسون رو بلند میخوند و زیرچشمی من رو میپائید که ببینه میتونم جواب بدم یا نه. بضاعت محدود زبان انگلیسیم دست و پام رو بسته بود؛ همچنان قوز کرده صفحهی مانیتور رو تماشا میکردم.
یه بعدازظهری بود که راب داشت آبنبات میمکید که یهو هیجانزده شد و داد زد که اوه، اینجا یه سوالی هست که فقط تو میتونی کمک کنی: مرکز استان فارس کشور ایران، افقی، شش حرفی، آخرش هم درومده زد. من چون غافلگیر شده بودم چند ثانیهای مبهوت نگاه کردم تا گفتم شیراز. بعدتر راب گفت که نباید اونجوری وسط آتلیه داد میزده و من رو برای گرفتن جواب تحت فشار میذاشته، چون یه وقت من نمیدونستم مرکز استان فارس چیه و موقعیت بدی میشده.
الان که فکر میکنم میبینم عالیترین برخورد با آدمیزاد همینه؛ که موقع معاشرت از سلامت روانیش مراقبت کنی. پلاک سربی درست کنیم بندازیم گردنمون، روش نوشته باشه لطفا روحیهی من رو پرستاری کنید، آب و دون بدید، قطرهی ویتامین آ پاش بچکونین. یا مثلا؛ لطفا روان ِ من رو برس بکشید، دو گوشی برام ببافید.
البته که همهش هم گلستان نبود. سوپروایزورم هرچی بقیه روحیهم رو تیمار میکردن بر باد میداد. عمدی نبود، مدلش بود. ازین تیپهای شخصیتی وسواسی کثیرالشک بود. خودش به خودش مشکل تولید میکرد و بعد دست من رو هم میگرفت میکشید توی منجلاب تا دوتایی غرق بشیم. یه بار وسط گالری واستاده بودیم که ببینیم فلان چیز رو در چه ارتفاعی آویزون کنیم. من توی ماشین حساب ضرب و تفریق کردم و عدد دادم بهش. گفت بذار دستی هم حساب کنیم مطمئن شیم. کاغذ و قلم دراورد شروع کرد به عملیات ریاضی. هیهات منالذله. به ماشین حساب شک داشت. بعد عدد در میاورد دو ممیز نهصدوسیوهفت دوره تناوب شیش. اصرار هم داشت همون عدد رو در واقعیت اجرا کنه. حالا چی، محاسبات سوخت موشک نبود که، معلق کردن یه تیکهی هنر آبستره بود از سقف. من اگه به خودم باشه ماجرا رو چشمی دوست دارم که پیش ببرم. بسیار رند کننده هم هستم. همین شد که مهندس ازم در نیومد اصلا. من از شر عدد به هنر پناه بردم. خواستم که چشمم خطکش باشه و وجبم معیار. دوست دارم بگم اون رو چهار وجب بذاریم اینورتر، آهان خوبه، حالا دو بند انگشت بده بالا.
بعد مزید بر اینها پرش ذهنی هم داشت. منم دارم البته. ولی گم نمیشم توی پرشهای خودم. نقطهی مبدا و مقصد دارم و دنبال خودم خورده نون رو زمین میریزم که بعد که به عقب نگاه کردم بدونم از کدوم مسیر اومدم. این یهو یه لابیرنتی درست میکرد و توش گم میشد. از من میپرسید چی شد که به اینجا رسیدم؟ داشتم چی میگفتم؟ ازینهایی بود که خاطره توی دل خاطره تعریف میکنن و به سمت بینهایت میرن.
سهشنبهی پیش آخرین روز اینترنشیپم بود. خوشحال بودم من. نه اینکه بد میگذشت، ولی یکنواخت شده بود دیگه. الان خوب میدونم شغل ایدهآلم چیه؛ یا باید خودم صاحبکار و رئیس باشم، یا اگه بخوام زیردست و کارمند باشم میباس سیستم کاریم عشایری باشه. دو ماه یه جا کار کنم، بعد برم شرکت بعدی. همینجوری خانه به دوش و آواره. یه قوطی دستم باشه با وسایل کلاسیک کارمندی؛ قلم و نوارچسب و منگنه و پوشه و لیوان؛ در سکوت برم تو یه شرکتی وسایلم رو پهن کنم بشینم کار کنم، دو ماه بعد در سکوت داراییهام رو بچینم تو قوطیه و کوچ کنم به شرکت بعدی.
بعد از نهار ِ آخر سوپروایزورم اومد که تو اتاق پیتر جلسه داریم، بیا اونجا لطفا. من پنج دقیقه بعد بلند شدم رفتم و در رو که باز کردم دیدم همه دورتادور نشستن و یه کیک میوهائی گذاشتن وسط میز. بعد برام سوت و کف هم زدن به نظرم. خواسته بودن سورپرایزم کنن به باور خودشون. من درهمشکسته بودم. معذب تو دهنهی در مونده بودم و بلد نبودم چیکار کنم. اولین بار بود تو زندگیم که عدهای مجلس سورپرایز برام ترتیب داده بودن. هی فکر میکردم الان دوز واکنشم در چه حد باشه خوبه؛ دوره بیفتم روی ماه تکتکشون رو ببوسم یا متین بشینم سرجام و از دور براشون دست و دمب تکون بدم.
دیگه آخرش هم تیر خلاص رو به قلبم زدن؛ یه قوطی کادوپیچ شده گذاشتن روی میز. بازش که کردم یه گلابی چوبی بود که درش باز میشد و توش یه بز بافتنی نشسته بود. اونجا چیزی به روم نیوردم اما خونه که رسیدم خودم رو زدم. شبش نشسته بودم پای اوو-وو و هرکی آنلاین میشد بهش میگفتم ببین هیچکی تا حالا واسهی من یه بز بافتنی که تو یه گلابی چوبی باشه نخریده بود، میفهمی؟
ما غیراجتماعیها اتفاقا در برابر محبت خیلی هم سستعنصریم؛ سریع زانوهامون شل میشه و در خاک میغلتیم.
* تیتر از سیمیل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر