سارا ن
برای خاطر کتابها
روز دوم
توی پناهگاهایم. روی زمین نشستهام، تکیه دادهام به دیوار، پاهایم را دراز کردهام و نقشه را روی پایم پهن کردهام و نگاه میکنم. روز اولِ هفتهی کاری. دیوید روبرویم نشسته، میگوید ته کفشات هنوز برچسب قیمت دارد. میگویم میدانم، چند ماه است هر بار یادم بوده بکنمش فکر کردم کثیف است دست نزنم. گوشهی سمت مقابل میناکو نشسته. لپتاپش در بغل و دارد بی بی سی و سی ان ان را ریفرش میکند. دیروز که رسیدم گفت اگر سختت است میتوانی مینا صدایم کنی. سختم نیست. وقتی چیزی آپدیت شود، برای بقیه بلند میخواند.
ده، دوازده نفریم. سه، چهار نفر دارند راه میروند و سعی میکنند تلفن بزنند به دوستان و آشنایانشان. یکیشان دارد داد میزند سر یکی پای تلفن. مسوول امینتی و تیم، رییسم که حالا جانشین مدیرکل دفتر است، هی میروند بالا و هی میآیند توی زیر زمین و سعی میکنند با سه نفر از کارمندان که برای جلسه بیرون بودهاند تماس بگیرند. تازه فهمیدهاند آن سه نفر توی یکی از ساختمانهایی بودهاند که بهشان حمله شده. الکی میگویند توی پناهگاهاند تا بقیه را نگران نکنند، صرفن امیدوارند توی پناهگاه باشند، چون بیسیمهایشان خاموشاست و تلفنهایشان هم آنتن نمیدهد. بقیه هم البته خیلی نگران نیستند. نگرانی مال یک ساعت اول بودد. الان جُک میگویند.
ما که میآمدیم زیرزمین، گاردها تفنگ به دست از پلهها بالا میرفتند. میروند روی پشت بام. بعد صدای پاهایشان را میشنویم که پایین میآیند. دوباره بالا میروند، دوباره پایین میآیند. رییس دفتر تعطیلات است، تایلند. همه به تایلندش میخندند، برای بار انام. تیم هنوز نگران آن سه نفر است. هیچ کس حق ندارد از پناهگاه بیرون برود. تشنهام.
سعی میکنم نقشه را حفظ کنم و بفهمم کجا به کجاست. سخت است. با تصوری که از این کشور داشتهام جور در نمیآید. مثل نقشه ایران که تا چند سال پیش سختم بود قبول کنم فاصلهی تهران با اصفهان خیلی فرقی با فاصلهی اصفهان با شیراز ندارد. توی ذهنم هنوز هم فکر میکنم اصفهان باید تقریبن به شیراز چسبیده باشد.
دارند شوخی میکنند، که حملهها به مناسبت ورود من است؛ به عکسالعمل من میخندند که داشتهام سعی میکردهام پرینترم را وصل کنم وقتی بقیه اینطرف و آنطرف میدویدهاند. یکی میگوید در چهار سال گذشته بی سابقه بوده، آن یکی میگوید پنج سال است کابل چنین اتفاقی نیافتاده. دارند انواع حملهها را مقایسه میکنند. فرقاش این بوده که همیشه تک حملهای بوده، فلان هتل، فلان سفارت، فلان بازار یا مکان مذهبی یا وزارت خانه. الان همزمان همهجا است. مرکز شهر را گرفتهاند. من گیجام. وقتی صدای بمبها و بعد تیراندازیها را شنیدم فکر کردم یک اتفاق طبیعی و هر روزه است و به کارم ادامه دادم. تا چند لحظه قبلش کوکوها داشتند میخواندند. بعد رییسم آمد توی اتاقم و گفت تو چرا هنوز اینجایی؟ چرا نرفتهای زیرزمین؟ بعدن شنیدم که به خاطر اینکه سترس ایجاد نکنند آژیر را نزدهاند و یکی یکی همه را بردهاند پایین. حالا دیگر خیالشان از آن سه نفر راحت شده، توی یکی از کمپهای سازمان هستند.
دیوید میگوید بچهها بیایید روی پناهگاه بزنیم ladies که اگر آمدند اینجا نیایند تو. ظاهرن چهارسال پیش که طالبان به سرینا هتل حمله کرده اند، رفتهاند توی چینج روم مردها و همه را کشتهاند اما وارد چینج روم زنها نشدهاند. فقط یک زن که از ترس خواسته فرار کند و بیرون آمده را کشتهاند.
جروم دارد برای آلیس روش حملهی طالبان رو توضیح میدهد: روششان این است که چند سوساید بمبر خودشان را منفجر میکنند و وقتی منطقه پاکسازی شد، آرپی جی زنها و آنهایی که مسلسل و تفنگ دارند میروند توی ساختمانهای بلند- و معمولن نیمهکاره- آنجا سنگر میگیرند و شروع به حمله میکنند. همینطوری بوده که سفارتخانهها راکت خوردهاند یا مجلس را گرفتهاند.
ساعت پنج بعد از ظهر است. میگویند کارمندان ملی اجازه دارند بروند خانههاشان، اما نه با ماشینهای سازمان، پیاده یا ماشینهای شخصی. ماشینهای سازمان آسانترین هدفهای بمبگذارانی هستند هنوز با خودشان بمب دارند و به هر دلیلی نتوانستهاند بمبشان را منفجر کنند. بقیه باید بمانند تا اطلاع ثانوی. گرسنهایم. یکی دارد یک لیست تهیه میکند برای چیزهایی که پناهگاه لازم دارد. لیستشان دارند طولانی میشود، رسیده به کیسه خواب و تلویزیون.
ساعت هفت از آژانس امنیتی سازمان برای مان اس ام اس میآید که مناطقی از شهر وایت سیتی است و مناطقی گری سیتی. دارم سعی میکنم فرقشان را یادم بیاید. میناکو میگوید کلیتاش این است که جنگ هنوز ادامه دارد اما در مناطقی از شهر جابه جاییهایی اجباری ممکن است، از جمله منطقه ما. این یعنی میتوانیم برویم خانه. شش نفریم، به سه تا ماشین احتیاج دارند برای خانه رفتن. برای همه بدیهی است که سه تا ماشین لازم داریم. صبح دو ساعت از نظر امنیتی توجیه شدهام اما دلیل اینکه چرا توی پاترولی که چهارنفری آمدیم سر کار الان فقط دو نفر باید سوار شوند را متوجه نمی شوم. دیوید و من منتظر ماندهایم ماشین سوم برسد. ازش میپرسم چرا دو تا دوتا؟ میگوید ماشینها ضد گلولهاند، اما بمب یا آرپیجی را نمیتوانند تحمل کنند؛ دو تا دوتا میرویم که اگر یک ماشین را زدند دو نفر کشته شویم، نه چهار نفر یکجا.
روز پنجم
بیسیمام را خاموش نکردهام. آدمها از توی کیفم حرف میزنند. بلد نیستم ازش استفاده کنم، برایام عجیب است که همیشه یک بیسیم توی کیفم باشد. بیشتر مثل یک شوخی موقت است. اما کاری را بهم گفته شده انجام میدهم. دکمهی on را میگیرم و کلمههای رمزی که بهم گفتهاند تکرار میکنم: کیدوا شارپ بیس، دیس ایز کیدوا اکو 241، ریدیو چک اُوِر. و دکمه را رها میکنم، از آن طرف میگویند کیدوا اکو 241 مسج ریسیود. پیچ بیسیم را میچرخانم و خاموشاش میکنم. میگذارمش توی کیفم. به همراهم میگویم چطور ممکن است آدم هر شب بدون استثنا یادش بماند، من حتی یک هفته پشت سر هم نمیتوانم کاری را یادم باشد. میگوید من هفت سال است هر شب ساعت بین هشت تا نه تماس میگیرم و یک جملهی تکراری را به آنطرف خط میگویم. مجبور که باشی یادت میماند. دو بار که ساعت دوازده شب بهت زنگ زدند و ازت محترمانه پرسیدند کدام جهنمی هستی، دیگر یادت نمیرود. دفعهي سوم هم با یک ایمیل عصبانی میفرستندت کلاس توجیهی سکیوریتی سه ساعته.
از ماشین پیاده میشویم. به راننده میگوید ساعت یازده بیا دنبالمان. در میزنیم. راننده منتظر مانده تا ما وارد خانه شویم. نگهبان از توی دریچه نگاه میکند و در را باز میکند. یک راهرو طولانی و بعد یک حیاط بزرگ. گلهای رز، و دو درخت بادام. من که توی آن تاریکی درختها را تشخیص نمیدهم، تیم میگوید. قبلن اینجا زندگی میکرده، قبل از اینکه قواعد سازمان اینقدر سختگیرانه شود. مستقیم میرویم توی آشپزخانه، میزبانها مشغول شام درست کردناند. یکی توت فرنگی خرد میکند. یکی کلمها را میریزد توی قابلمه و آن یکی دارد سیبزمینیها را چک میکند. همهشان از انگلیس آمدهاند. به قول خودشان از مافیای لاندن سکول آو هایژن اند تروپیکال مدیسن. سه نفر دیگر سر میرسند از اعضای همان مافیا و هیات امنای همین ان جی او. از اینکه نظرم در مورد شهر چیست میپرسند و بعد لباس پوشیدن در ایران، بعد انتخابات فرانسه و بعد اینکه اینجا دقیقن دارم چیکار میکنم. طبق معمول چند روز گذشته به سرعت بحث میکشد به اینکه هر کس در زمان حملهها کجا بوده و داشته چیکار میکرده. هیجان انگیزترین روایت مال همان نفری است که ساعت یک از خانه راه افتاده و قدم زنان داشته میرفته یک جلسه توی سفارت آلمان که یکدفعه انفجارها شروع میشود.
بشقاب شام به دست روی صندلیهای توی حیاط نشستهایم. با توبی، میزبان و دوست نزدیک تیم و تیم نشستهایم. توبی ازم میپرسد که از دوبی با چه پروازی آمدهام، میگویم: صافی. با یک لحن مشکوک که انگار میخواهد توی یک دام بیاندازدم میگوید اگر از تهران میآمدی با چی میآمدی، میگویم آسمان. و بعد دو نفری میزنند زیر خنده، افتادهام توی دام، همان جوابی را که میخواستهاند دادهام. میپرسم به چی میخندید؟ آسمان را به لهجهی بریتیشاش دوباره تلفظ میکند. میگوید اَسْ مَنْ ؟ آخر آدم اسم هوایپمایی را که قرار است پرواز اینترنشنال داشته باشد میگذارد اَسْ مَنْ؟ تازه میفهمم منظورشان را.
بعد شروع میکنیم به تعریف کردن موقعیتهای اینطوری که تجربه کردهایم. صدای خندههای بیوقفهمان، هر از چندگاهی بقیه را کنجکاو میکنند، ساکت میشوند تا بشنوند ما به چی میخندیم. تیم و توبی هر دوشان سالها اینجا بودهاند و فارسی را کمابیش میفهمند. در مورد لیبِ کونده آلمانیها حرف میزنیم و بعد آن خبرنگار ایرلندی که اسمش Cunny بود و وقتی خودش را معرفی کرد برای سوال، حامد کرزای چنان خندهاش گرفته بوده که نمیتوانست جواب دهد. جایزه با مزه ترین موقعیت اینطوری به تیم میرسد که میگفت توی یکی از جلسات سازمان، مدیر فرانسوی یکی از آژانسها هی به نمایندهی ویژه دبیرکل در افغانستان میگفته you can’t just fuck us on this matter و این fuck us و با عصبانیت و در جملات پشت سر هم تکرار کرده و حتی انگشت اشارهاش را هم هی بلند میکرده. میگوید آدمهای دور میز داشتند با خودشان فکر میکردند این چرا به جای انگشت میانی، انگشت اشارهاش را بلند میکند. نمایندهی دبیرکل هم بالاخره عصبانی میشود و سر طرف داد میزند که این روش حرف زدن در جلسهای در این سطح نیست. طرف داشته کلمهي فوکوس را با لهجهی فرانسوی میگفته.
راننده به تیم زنگ میزند. ساعت یازده است. باید برویم. ساعت منع و ورود و خروج خانهمان یازده است. باز طولش میدهیم. معلوم است جفتمان دلم نمیآید مهمانیای را که هنوز ادامه دارد ول کنیم. اما من بالاخره میروم مانتو و روسریم را از توی سالن بر میدارم و بر میگردم توی حیاط این پا و آن پا میکنم. بله مدیرکل مان رفته بانکوک و حالا تیم جانشیناش است. میگوید نباید این را بهت بگویم اما میشود دزدکی دیرتر رفت یا بعد از یازده هم دزدکی از خانه بیرون رفت، اما نه اینکه بشود یک عادت. میگویم آخرین باری که خواستهام با ترس دیر بروم خانه چهارده سالم بوده، برویم.
* تیتر از سیمیل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر