بار اول، از میدولی که میخواستیم برگردیم خانه، سوار تاکسیاش شدیم. تاکسیاش زرد است و مثل بیشتر تاکسیهای اینجا، پروتون ویرا. سیاه است و هندیالاصل. هندی مالزی. کلهاش را تراشیده و هانا وقتی پشت نشسته بود، دستش را کشید روی سرش که صاف و براق بود. انگلیسیاش از بقیهی رانندهها بهتر است. دربارهی ماشین خریدن با او حرف زدیم. شمارهاش را داد تا ماشینهایی را که می شناخت بهمان معرفی کند.
بعد چند بار تماس گرفتیم با او. یکی دوبار آمد دنبال رضا برای دیدن ماشین. یک بار هم که همه با هم رفتیم. سفرمان چند ساعت طول کشید. اول بردمان بانک. توی ماشین که منتظر رضا نشسته بودیم تا از بانک برگردد به من گفت که چند سال پیش زنها این قدر در خیابان سیگار نمیکشیدند اما حالا خیلی از رنها سیگار دستشان است. خودش سیگاری است. از فرصت استفاده کرد و رفت بیرون سیگار کشید.
توی راه، برایش گفتیم که بالاخره رفتیم باتو کیو. پرسیدیم آیا به معبدهای باتو کیو مرتبط است؟ گفت آره و خودش هم هندو ست، اما میخواهد مسلمان شود. استادی دارد که راه ور سم مسلمانی را دارد یادش میدهد. دیروز هم رفته بوده پیشش تا تمرینی نماز بخواند.
گفت که از پرافت محمد خوشش میآید؛ خیلی انسان جالبی بوده. از اینهمه خدایی که توی دین خودش هست خوشش نمیآید. گفت اینها همه پیامبر بودهاند اما حالا مردم آنها را کردهاند خدا و میپرستند. اگر تحقیقاتش تمام بشود تا چند وقت دیگر مسلمان میشود. ما پرسیدیم که اگر دینش را تغییر بدهد، کسی کاریش ندارد؟ گفت نه. تغییر دین آزاد است. ما گفتیم که اما توی اسلام از این خبرها نیست. توی ایران که اصلن! گفت که میداند. احمدینژاد را میشناسد crazy است. رانندههای ایرانی را هم میگفت crazy هستند.
وقتی رسیدیم محل قرار، ماشین فروش نیامده بود. رفتیم OLD Town white coffee. اول یک جای کر و کثیف نشانمان داد. وقتی دید خوشمان نمیآید بردمان آن جا. منتظر غذا که بودیم اولین بار صورتش را از روبهرو دیدیم. سیاه سیاه با جای جوشهای عمیق روی گونه. یک جور مودبی نشسته بود. یک نوشیدنی سفارش داد و گفت ناهار خورده است. تعریف کرد که میخواهد یک شرکت تاکسی راه بیندازد. الان دیگر چم و خم این کار رایاد گرفته. رویایش این است. گفت که در ۳۴ سالگی دیگر باید کار خودش را راه بیندازد. دانشگاه را که در جوانی ول کرده... آیتی میخوانده اما خورده به تور دوستهای بد. چند سالی را صرف کارهای بد کرده اما نگفت چه کاری. درسش را ول کرده اما همهی خواهرها و برادرش مستر دارند. فقط او این جوری شده. بابش رانندهی یک داتو بوده الان بارنشسته است و مادرش خانهدار. خانهی خودشان را دارند و وضعشان معمولی است. او هم با چند نفر یک خانه اجاره کرده و آخر هفتهها به پدر و مادرش سر میزند.
ازدواج... نکرده. هنوز وقتش نرسیده. گفت وقتش که برسد ازدواج میکند، هرچند که اینجا همه زود ازدواج میکنند اما مهم این است که وقتش برسد.
برد ماشین را نشانمان داد و یک دوری هم با ماشین زدیم. توی راه برگشت گفت اگر این ماشین را بخریم ۲۰۰ رینگت از طرف فروشنده گیرش میآید. گفت تا حالا با ایرانیها دوست نشده چون بیادب هستند و یک بار هم یک ایرانی توی ماشینش تف کرده و گفته دلم میخواهد چون پولش را دادهام.
آخر شب قرار فردا را باهاش کنسل کردیم و گفتیم که ماشین را نمیخواهیم. آخر شب یک اساماس اسلامی برایمان فرستاد دربارهی خدا و خواستش و اینکه باز هم دنبال ماشین میگردد برایمان.
* تیتر از سیمیل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر