شش سال است نوروز را از نزدیک ندیدهام. یادم نیست صورتش چه شکلی بود دقیقاً. یکسری خاطرهی سه بعدی هست با بو و طعم و صدا. هر سال اینموقعها گردگیری میکنم میآورم روی کانتر ذهنم ردیف میچینم، هی تماشایشان میکنم هی میگوییم بهبه، یادش بهخیر. اما خب « یاد» که برای آدم آب و نان نمیشود…
مهاجران ایرانی، یکیش خودم، این ته دنیا هم تب نوروز میگیرند. سبزیپلو با سمون که البته خودشان میگویند سالمون، یا هر ماهی دیگری جز ماهیسفید میخورند. هفت تا سین از مغازه ایرانی جور میکنند و تندتند یک چیزی سرهم میکنند که شکلش میشود شبیه همان که بچگیها هفتسین صدایش میکردیم. کانون ایرانیان یک جشنی راه میاندازد و یک بزن و بکوبی و به قول افغانیها «دخترکان ایرانی عجب مالَکانی» هستند هم به میزان لایتناهی کنار سبزه و ماهی و آینه عکسهای دست جمعیِ سهرخ با لبهای غنچهشده میاندازند و صدای اندی در فضا میپیچد و… اما این فقط پوستهی نوروز است. یک پوسته که تویش چیزی نیست. خالی. آخر وقتی اینجا اول پاییز است ما چطور باید اول بهار را جشن بگیریم؟ وقتی اینجا روزهای مارچ در گذر هستند چطور میشود به سرخوشی اسفند رسید؟ کجاست بویخنک نرگس؟ کجاست بوی نارنج کنار دیس کوکوسبزی و ماهی؟ کجاست دستهای رگرگی مادربزرگ با انگشتر عقیقش که صورتت را بگیرد و ببوسد؟ کجاست بوی قالی خیس؟ بوی وایتکس روزهای قبل از سال تحویل؟ کجاست موج جنب و جوش تا آخرین تیکتاک؟ کجاست سکوتِ یامقلبالقلوبگوی یک کشور در لحظهی تحویل؟ کجاست لباس سرتاپا نوی عید؟ کجاست قرآن سرهفتسین و اسکناسهای عیدی زیر جلدش؟ وقتی درست وسط روزهای کاریست و کسی جز خودت هیچ خبر ندارد که نوروزنامی دم در است، چطور میشود چیتان فیتان کرد و با ده بیست صد…اصلاً یک عالمه ایرانی دور هم جمع شد و با لبخندهای تزئینی، شادمانی کرد که بهبه چه نوروزی آمده، چه پیروز است و مبارک باشد و… آخر چه صدسالبهاینسالهایی؟ چه عید باستانیای؟ چه کشکی؟
پارسال این موقعها نیویورک بودم. منهتن. هیچوقت نوشتهی آن سفر را پابلیش نکردم اما راستش چکیدهاش میشود اینکه منهتن به نظرم جای مزخرفی آمد. گذشته از خیابان و پل و آپارتمان و مغازه و فشن، یک شهر مثل آدم ورای جسمش روحی هم دارد که مثل پتوی حریر روی خودش کشیده. آدم که وارد شهری میشود ناخودآگاه حس و حال آن پتو را مثل همهی دیگرانی که آن زیر هستند به خود میگیرد. روح جمعی نیویورک خاکستری بود و مصنوعی و تجاری. یخزده هم بود. دوستش نداشتم، آن شهر با تمام برجهایش و ادا اطوارهای روشنفکریاش و بیلبوردهای تبلیغاتیش مرا یاد ناخن مصنوعیهای زمخت اما کشیده و لاکخوردهی عروسان میاندازد… یک روز مانده به سال تحویل زدم بیرون. نوروز را در لسآنجلس بودم. نهار ظهر روز اول فروردین را در یک رستوران ایرانی در آن خیابان وستوود شان خوردم. مملو از زنان و مردان شیکپوش هم وطن بود که عید را تبریک میگفتند و عیدی میدادند؛ اما نه کباب مزهی کباب ایرانی داد نه برنج نه ماهی نه عیدیها نه فضا نه هیچچیز. یک چیزهایی شدنی نیستند دیگر. زور زدن هم فایده ندارد. مثل این است که بخواهیم امسال کریسمس و تحویل سال دوهزار سیزده میلادی را در تهران سنگ تمام بذاریم و جشنی بگیریم آنچنانی؛ همانطور که اینجا میگیرند و تق و لق میشود همه چیز و سانتا میآید و رنگ قرمز رنگ غالب میشود و بعد شبیهسازی کنیم آتشبازی دوازه شب هاربربریج و فِری چراغانی روی آب و ناهار بوقلمون ظهر کریسمس و مراسم بازکردن کادوهای زیر درخت و سفر و… نمیشود دیگر. یعنی میشود اما آنچه باید باشد نمیشود.
به نظرم نوروز مهربان با آن دامن بلند زیبایش سالی یکبار به انتهای اسفند سنجاق میشود و هزاران سال است که فقط «یک» مقصد دارد. ایران.
برای ما که هنوز مانده تا برف زمین آب شود و بهاری نیامده؛ اما آرزوی عشق دارم و آگاهی و تنسلامتی برای همهی آنها که نوروز پیششان است و آرزوی دیدن دوبارهی نوروز برای من و ماهایی که به هر دلیلی دور ماندهایم.
….
مانده تا سینی ما پرشود از صحبت سنبوسه و عید
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم
*سهراب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر