در اينکه عدهای از ما ایرانیان – و چه بسا اکثریتی از ما – همهی امور پيرامونمان را از دريچهی «سياست» میبينيم هيچ ترديدی نيست. در اين جمله، کلمهی «سياست» را با احتياط و دقت به کار میبرم چون مستعد سوء تعبير است. اتفاقاتی که در سی و دو سال گذشته رخ داده است، خواهی نخواهی همهی ايرانيان را به نحوی درگیر «سياست» کرده است. اما اين قصه سويهی ديگری هم دارد. همين مردمی که آغشته و آلودهی «سياست» هستند، اتفاقاً يا سياستگريزند و يا فهمشان از سياست فهم خاصی است که بيشتر در پرتو ارادهی کانونهای قدرت معنا پيدا میکند. فرقی هم نمیکند اين فهم از سياست از سوی حاکمان نظام جمهوری اسلامی القاء شده باشد يا فهمی باشد که در ميان مخالفان اين نظام وجود دارد. در ميان حاکمان اين نظام، مردم عادی و شهروندان معمولی و گروه دیگر که همان اپوزيسيون (داخلی يا خارجی) باشند، الا ندرتاً، فهم سياست عمدتاً بر مبنای فهم سياست در تراز چارچوب سخت قدرت است، نه اوراق کردن اين فهم درشت و سختجانی که عمدتاً در خدمت قدرت در میآيد و از توضيح سایر فهمها از سياست يا معنای کلانتر و عمیقتر فهمهای دیگر ناتوان است.
 						 
  						سیاست تنها به زندگی ما گره نخورده است. زندگی يعنی سياست؛ زندگی یعنی سياستورزی. يکايک گفتار و کردار ما میتواند معنای سياسی داشته باشد (و دارد) به اين اعتبار که در هر حرکت ما، در جملات و عباراتی که انتخاب میکنيم و حتی در آهنگ کلماتمان، در نحوهی صورتبندی مدعایمان میتوانیم نشان بدهیم که «سياست» ما چه اندازه انسانی است یا مستبدانه يا چقدر ديگرینواز است يا ديگریسوز و ديگریساز. سياست و سياستورزی در چشمخانهی ما نشسته است ولو هرگز در عبارات ما سخنی از هیچ حزب سياسی يا تقسيمبندیهای رايج و متعارف قدرت نباشد. به اين معنا، من فیلم اصغر فرهادی –  «جدايی نادر از سيمين» و ساير فيلمهای او –  را «سياسی» میدانم. هر پيامی وقتی که جديتی در خود داشته باشد و مسألهی حیاتی از زيست آدميان را منعکس کند، سیاسی است چون در ترازی نرم يا سخت، ساختار رایج قدرت را هدف قرار میدهد.
  						 
  						اما جدای از این صورتبندی انتزاعی، من باور ندارم که فیلم فرهادی از اساس برای کنشگری سياسی ساخته شده بود و همچنين هرگز اعتقاد ندارم که فرهادی جوایزی که گرفته است با انگیزهها و دواعی سياسی بوده است که مثلاً  توطئهای در کار بوده باشد که برای نشان دادن مخالفت با جمهوری اسلامی (که نه تنها با فرهادی بلکه با تماميت سينما و ساير هنرها در ایران برخوردی مستبدانه، دستوری و ویرانگر داشته است)، بلکه درست بر عکس، فکر میکنم اگر ادعا کنيم فرهادی اسکار گرفت برای اينکه به جمهوری اسلامی نشان بدهند که با آن نظام مخالفاند يا از اين طریق بخواهند ضرب شستی به جمهوری اسلامی نشان بدهند، دو خطای بزرگ مرتکب شدهايم: يکی اينکه شأن کار فرهادی را فروکاستهايم به منازعات سیاسی چنانکه گويی در کار خود فرهادی هيچ هنر و ارزشی وجود نداشته است و دیگر اينکه شأن اسکار را هم – که به هر حال داورانی دارد که با معيارهايی مشخص داوری میکنند -  فروکاستهایم به بازیچه و ابزاری برای امتیازگیریهای سياسی. 
 						 
  						ترديدی ندارم که وضعيت حاکم بر جمهوری اسلامی، همين وضعيت بحرانی، باعث شده است که انسان ایرانی از ميانهی اين همه آوار بيداد و تنگنظری، در کشاکش تمام این رنجها و چه بسا به خاطر همین ستمها، چنين گوهرهای درخشانی را بيرون بدهد. فراموش نمیکنيم که حافظ در تاريکترین دورههای سياسی و اجتماعی کشور ما پديد آمده است. چرا نبايد انتظار داشته باشيم دوباره چنين چهرههايی در متن دشوارترين دورههايی که حاکمان بیکفایت تمام سرمايهی کشور را حراج کردهاند، دوباره ظهور کنند؟ اصغر فرهادی يکی نمونه از خیل بیشمارانی است که از خاک ایران – که همچنان آتش يزدانی او از دمِ ديوان تيره است – برخاسته است. اما از آن سو، اين نکته را نيز میبينم که سلطهی همين حاکمان بیکفايت، باعث پديد آمدان ضدانی در قد و قامت و به کسوت همان حاکمان شده است. لذا، در میان «اپوزيسيون»ای که من هرگز يکپارچه و یکدست نديدهاماش، هميشه کسانی بودهاند و هستند که از جنس خود جمهوری اسلامیاند و اتفاقاً جمهوری اسلامی درست به همين نوع افراد نياز دارد تا وضعیت موجود را موجه کند.
  						 						همچنان که خود اصغر فرهادی هم در 
سخنرانیاش گفت، «ایران زير غبار ضخيمی از سياست پنهان شده است»، مسأله فقط يک سو ندارد. فقط غرب نيست که ایران را تنها از منظر سياست حاکمان بیکفايتاش میبيند و مردماش را ناديده میگيرد – آن هم به گواهی تحريمهای کمرشکنی که هر چند ادعایاش صدمه زدن به سپاه پاسداران است ولی گزندهترين و مخربترین صدمههایاش به بدنهی جامعهی ايران و به مردم عادی ايران وارد شده است – بلکه حاکمان ايران و اپوزيسيونی از همان جنس نيز هست که همه چيز ما را از منظر سياست یا گروگان سياست میبينند و میخواهند. زندگی ايرانی و ایرانيان فارغ از این هياهوها و این مباد آن بادها همچنان جريان دارد. اين غبار سياستزدگی را بايد از چهرهی ايران و ايرانی و فرهنگ و هنر ايرانی زدود و پاک کرد. بیشک، ستمبارگانی که امروز بر ایران مسلط هستند نه تنها صلاحيت پاک کردن اين غبار سياستزدگی را ندارند بلکه از بن جانشان آرزو دارند تا اين غبار ننگين بر همهی سطوح و ساحتهای زندگی ايرانی باقی بماند، نشان به آن نشان که خبرگزاری فارس به سرعت سخنان فرهادی را که میليونها نفر در همهجای جهان ديده بودند تحريف کرد و سخنانی بر دهان او نهاد که او هرگز نگفته بود و تنها با تأویل و خيالانديشی میشد چنان عباراتی را در سخناناش مندرج کرد. اما مهابت قصه چنان بود که حتی بازجوخانهای مثل فارسنيوز هم ناگزير شد با شرمندگی وقاحتاش را از صفحهی سايتاش بزدايد.
   						 						اما ما چه باید بکنيم؟ آيا ما حق داریم فرهادی را تنها به سياست تقلیل بدهيم؟ فکر میکنم نه. پيشتر – هنگامی که فرهادی گلدن گلوب را برنده شد – نوشته بودم که اين «
جدایی دولت از ملت» بود و مقصودم را هم شرح داده بودم: در این شادی، حاکمان سياسی ایران که برآمدن فرهادی و سينمای مستقل ايران را خوش نمیداشتند – هر چند سينمای ايران جايی را بر آنها تنگ نمیکرد و درست بر عکس اسباب افتخار آنها هم میشد – شريک نبودند و به هزار آيه و افسون کوشيدند که توفیق فرهادی را که توفیق خانهی سينمای منکوبشدهی هنرمندان ايران و صدای مسالمتجو و هوشمند مردم ایرانی بود، کمرنگ و بیاعتبار جلوه کنند. اما چه خوب میشد اگر آنها هم در اين شادی شريک بودند و میتوانستند شريک باشند. برای فهم بهتر اين مضمون، عباراتی را از ميرحسين موسوی نقل میکنم که به گوياترين وجهی هم اين جدايی را منعکس میکند و هم روحيهی انسانگرا و اخلاقی جنبش سبز را: 						 
   						«برادران ما! اگر از هزینههای سنگین و عملیات عظیم خود نتیجه نمیگیرید شاید صحنه درگیری را اشتباه گرفتهاید؛ در خیابان با سایهها میجنگید حال آن که در میدان وجدانهای مردم خاکریزهایتان پی در پی در حال سقوط است...این ما نبودیم که سبز را انتخاب کردیم، بلکه سبز بود که ما را برگزید. آیا ممکن است که این رنگ، برادران ما را نیز برگزیند؟ آری ممکن است، زیرا ذیجود کسی است که به حیله حیلهزننده نگاه نمیکند، و راه سبز شدن بر هیچ کس بسته نیست.»
 						 
  						برنده شدن اصغر فرهادی برای جنبش سبز هم يک پيروزی بود و برای همهی ملت ما یک پيروزی بود و حتی برای همهی کسانی که امروز بر ما و بر خودشان ستم میکنند و برای زندانبانان و بازجویان و قاضيان گوشبهفرمانی که عزيزترین جوانان و دلسوزان ما را در بند کردهاند نیز میتوانست و بايد پیروزی باشد. جای افسوس است که آنها نمیتوانند از اين عزت و عظمت شاد باشند، اما «راه سبز شدن بر هيچکس بسته نيست» و ما بدون شک حق نداريم اين راه را بر کسی ببنديم. آری، 
ملت ما دو پاره شده است ولی ما اين ملت را دوپاره نکردهايم و آن را دوپاره نمیخواهيم. ملت ما از اين دولت جدا شده است ولی هرگز نخواستيم و نمیخواهيم که ملت از دولت جدا باشد. راهاش البته رجوع ملت ما به اين دولت نيست. راهاش اين است که اين دولت و اين نظام بفهمد که به ملتاش – به ما، به همهی ما، حتی به آن کسانی که از او حمايت کردهاند – نيز در عمل پشت کرده است و «در خیابان با سايهها میجنگد»؛ اين قدرت است که باید به مردم بازگردد نه اینکه مردم به قدرت بازگردند. برنده شدن اصغر فرهادی، نه سياسی است نه غير سياسی، بلکه در افقی است که سياستزدگی و سياستگریزان همه باید سياستورزی استخواندار و انسانی و فصيح را از او – و از هنرش – بیاموزند. و اين هنر، از آن ملت ایران است و وقتی میگوييم ملت ايران، با منطق و ادبیات مشمئزکنندهی دولتيان و امرا و سرهنگان نظام سخن نمیگويیم بلکه با زبان حافظ و سعدی و مولوی از ايران و ملت ايران حرف میزنيم. اصغر فرهادی را نه بايد در حد منازعات سياسی تقلیل داد و نه بايد او را يکسره از افق برتر، بالاتر، پرمغزتر و جدیتر سياستورزی منعزل و معزول کرد. اينگونه برخورد با فرهادی، با سينمای ايران و با هنر ايرانی، سياست کردن آنهاست ولو ادعا کنيم که دلسوز آنها هستيم يا مدافع آزادی و عدالت. لازم نيست همه، همهی ايرانيان و همهی ملت، يک جور و يکنوع و در يک قالب سياستورزی کنند يا به يک شکل در برابر ستم ايستادگی کنند. برای ستمستيزی هزار راه و زبان وجود دارد. فرهادی تنها يک نمونه است. راههای نرفتهی بسيار ديگری هم هست.
 						
 						اصغر فرهادی ديگر شخص نيست؛ نماد است. فرهادی نمادی است از روح بلند و بزرگ ايرانی که از میان خاک و خون و خاکستر باز هم با روی گشاده و با صبر و استقامت برمیخیزد و دست از دامن اميد نمیگسلد. قصهی ما اين است:
  						هرگز ز دل اميد گل آوردنم نرفت
  						اين شاخ خشک زنده به بوی بهار تست
    
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر