چشمانش خيره شد به دست خونينش که روی سنگ فرش پياده رو افتاده بود و پارچه سبز رنگی که به مچش بسته بود. هنوز قدرت داشت ... چشماش آخرين بازمانده ها بودند اما ديگر تصويری را ثبت نميکردند ... رفته بود ميان مردم دوباره ...
خبرنگاران سبز/جامعه/از وبلاگ ها:
صداهای مبهم تو گوشش ميپيچيد و درد شديدی در بدنش داشت. حواسش نبود که کجاست و اصلا چه خبر شده؟ اطرافش را عجيب غريب ميديد چند لحظه بعد انگار همه آن تصويرها محو شدند.
از پله های دانشگاه پايين ميرفت که از پشتش صدايی آمد :
_ سياوش !
سرش را که با آن موهای بلند و کمی فر، چهره اش را مانند چريک ها کرده بود، برگرداند ! يک پشته کاغذ در آغوشش لغزيد.همکلاسی اش که صورتش را الان ديگر ميديد گفت :
_ بيا، اينا رو امروز تو خيابون پخش کن فردا ميبينمت.
_ باشه، ميبينمت.
اعلاميه ها را داخل کيف چرم قهوه ای رنگش گذاشت. چند دقيقه ای مانده بود که به مکان تجمع برسد روی ديوار عکس بزرگ چائوشسکو را ديد که مانند قيم به خيابان ها نگاه ميکرد، به گونه ای گفت، که افراد کنارش بشنوند : " حرامزاده! کی از شرت خلاص می شويم؟ "
در چهار راه مقابلش، جمعيت در حال جوش و خروش بود. به سمتشان دويد، صدای داد و فرياد و شکستن شيشه مغازه ها پاسخ های مبهم مردم در جواب : " چه خبر شده؟ " را نا مفهوم تر ميکرد. چيز زيادی دستگيرش نشد اما کمی که از مردم عقب افتاد جاهل های شهر را ديد که با چماق شيشه های مغازه ها رو ميشکنند و غارتشان ميکنند و فرياد ميزنند : جاويد شاه! مرگ بر مصدق .
عده ای فرياد ميزدند، نيروی انتظامی حمايت حمايت! اما با ديدن رژه ی لجن پوشان فهميدند که سماق ميمکند... آن لبخند های شيطانی !معلوم بود سمت و سويشان کجاست! مبهوت بود که چرا اين مردم از دشمنانشان برای رهايی از اين برزخ کمک ميطلبند؟
نفسی تازه کرد و دويد. اعلاميه تجمع آينده و اخبار سانسور شده را در هياهوی خيابان ميان مردم پخش کرد. اخباری که خوشايند راديوها نبود... حتی آن به اصطلاح مستقل هاشان يا خبرهايی که پارازيتی ميشدند. مجال شنيدنشان از ماهواره نيز نبود. دست در کوله پشتی روی دوشش برد... خالی بود، اعلاميه ها تمام شده بودند!خيالش راحت شد. جو خيابان هم مانند ذهن او بود، شلوغ اما يکدست. در خيابان های بوخارست راه ميرفت تا به کاخ جمهور برسد.
هم ظاهرش و هم چيزی درون شخصيتش ازديگران متمايزش ميکرد، داخل جمعيت به لاور ميمانست. شعار ميداد و بقيه تکرار ميکردند رفتارش به گونه ای نشانگر کوله بار تجربه های اعتراضی او بود.
از يورش آخر ده دقيقه ای گذشته بود که دوباره موتورسوارهای لباس شخصی با تيراندازی به سمتشان هجوم آوردند و جمعيت متلاشی شد مثل مزرعه ای گرفتار هجوم ملخکها. صدای تير و شيون و ناله گوشش را پر کرده بود. اين سو و آنسو تا چشم کار ميکرد معترضانی بودند که هر کدام مجروحی و کشته ای سر دست ميبردند. سعی داشتند کمک کنند. جوانی همسن و سال خودش با يک ژاکت قهوه ای رو زمين افتاده بود، با دو نفر ديگر به کمکش رفتند تير به شکمش خورده بود اما هنوز جان در بدن داشت. از خستگی همه چيز به کابوس ميمانست، سريع و پر هياهو، تارگونه و ناملموس...نظامی ها که دستشان به هرکس ميرسيد باتون نثارش ميکردند. به هرکه هم دستشان نميرسيد تيراندازی ميکردند... گروهک های محقر سرکوب! کاروان های مرگ پينوشه !
ياد قطعه غمگينی افتاد که دوستش با فلوت اجرا کرده بود. لبخندی تلخ چهره اش را پوشاند . با خود انديشيد : آن صدا و اين صحنه ها! اسکار حتما به چنين تراژدی نياز مبرم داشت. در همين حال و هوا چشم در چشم يکی از نظامی ها شد، جوری بهش نگاه ميکرد که انگار طعمه ديگری در بند دارد، يه طعمه بزرگ! يک سرکرده که شرکت کننده در همه اعتراضات بود.
جوان تيرخورده را سوارماشينی کردند تا او را به سمت بيمارستان ببرد. از يورش نظامی ها به سمت يکی از کوچه های اطراف فرار کرد اما افسر ديو مانند به دنبالش بود چند بار فرياد زد : ايست ... ايست ... . اما او به دويدن ادامه داد تا صدای يکی از تيرها با دردی در شانه چپش توام شد. رمق دويدن نداشت اما تا آخر کوچه دويد. با دست راستش شانه اش را گرفته بود. به محض ورود به خيابان اصلی تير ديگری پشتش را هدف قرار داد چند گام جلوتر رفت! به ديوار تکيه داد. خواست بشيند زانوانش توان خم شدند نداشتند وساقهايش توان ايستادن.افتاد... اين پايان کارش بود... سعی کرد واضح تر ببيند...
پوتين های نظاميان که در خيابان به دنبال معترضان افتاده بودند ، حتی پوتين هاشان هم مغرور بودند ! ميخواستند قدرت نمايی کنند.
صداهای مبهم شعار مردم در گوشش کم کم خاموش ميشد !عجيب بود انگار گرفتار چند زمان و مکان گوناگون بود
_ الشعب ...
يريد ...
چشمانش خيره شد به دست خونينش که روی سنگ فرش پياده رو افتاده بود و
پارچه سبز رنگی که به مچش بسته بود. هنوز قدرت داشت ... چشماش آخرين بازمانده ها بودند اما ديگر تصويری را ثبت نميکردند ... رفته بود ميان مردم دوباره ...
برای بقيه مردم اما زمان گذشت، چند ماه بعد رنگی نو به ديواری که به خونش آغشته شده بود زندند اما خيلی ها ميگويند هنوز خونش روی ديوار پيدا است و ميتوان ديد، مثل همان هايی که حتی روی رنگ کهنه ديوار رد خون را نميديدند.
وبلاگ
کِلک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر