بوی شهرم
بوی شهرم را گرفته ام
شرجی ساحلی
که آب قایقهایش را برده است
مرطوب نمی شود هوایم
پنجره ندارم
در ندارم
صورتم دربه در است انگار
بارانم نمی گیرد
شیروانی هایم را برده اند
گلهای دامنم ، تکه تکه
موهایم را کجا گذاشته ام
شهر من کجاست
خیابانم از کدام راه سبز می شود
از کدامین خط عابر بگذرم
که بر صورت این خطوط نلغزم
سنگ به دستم نمی رسد
و خیابانم خالی است
اینجا جای من نیست
نه بارانی
نه رطوبتی
و مدام دهانم تر می شود
از دست رفته
بگو منتظرم نباشند
نامم را از خاطر ببرند
و برایم خوابی نبینند
بگو آسمانم بی دلیل می بارد
کوچه هایم، بی عابر اعدام می شوند
از هر پنجره تیر می بارد
و مادرم برهر نتی
گریه اش را می نویسد
بگو از سرزمینشان رفته ام
از سرزدن به اسطوره هایشان
از چراغ های قرمزگذشته ام
و مدا م روی خطوط سبز می شوم
بگو که حرفهایم به شهادت رسیده اند
جمله هایم در انفرادی
و کاغذهایم زندانی اند
بگو همینجا مانده ام
تا روی دلتنگی ها کم آورم
و یادم رود که اصلا نباید باشم
به همین سادگی
اين روزها جاى خيلى ها را خالى ميكنم
مثلاً سيمون دوبووار
با اين فمینیست هاى بوقلمون صفت
و فروغ
با توهمِ سبزِ متورمِ دستانش
يا معلمِ حساب و هندسه ( كه اسمش را فراموش ميكنم)
با آن دو پاره خط بى اسم و رسم
كه هرگز به هم نمی رسند.
رسیدن
گفتم رسیدن؟
این ذهنِ ناخلفِ هرزه گرد می بینی
زبان را ازتا به کجا می برد ؟
آنقدر پرتت می کند
که در بازار هیچ سه شنبه ای هم پیدایت نمی شود.
آدمها را خسته می شوم
آنوقت جای خیلی چیزها را خالی می کنم
مثل سکوت بین دو هم آغوشی
یا جیر جیرِ جیر جیرک های خانه مادربزرگ
و خیره شدن به افق
وقتی آدم پرسید :
به چه می اندیشی و
حوا شانه ای بالا انداخت از رخوت که هیچ
چیزی برای اندیشیدن وجود ندارد.
به همین سادگی.
این روزها دلم خیلی چیزها می خواهد
مثل گم شدن، گور شدن
در حضور - نا خوانده - نا خودآگاه- نا گزیرِ سرمایه
که تا دهان هم باز نگشوده ای هنوز
رختخواب هم خوابگی را پهن می کند
به همین سادگی.
توهم آزادی
روزها را آن چنان خط خطی می شود و مچاله باران
که شبها در هیچ سطل زباله ای
بازیافت نمی شود.
/ دلم رقصیدن می خواهد........پا برهنه........زیر باران/
اینجا هم توهم آزادی کار دستش می دهد
آنقدر که عریان می شود زیر باران
و تا بخواهد چرخی زند
9.1.1 رسیده است.
/اینجا چاهی نیست/
باید به دنبال استعاره ای مدرن باشد
مثل سیفون دستشویی یک رستوران junk food
درجنوب شرقی غربی ترین نصف النهار.
می خواهم بگویم او به شدت میهن پرست است
آنقدر آنقدر
که زبان مادری را برای هیچ حرف نا مربوطی خرج نمی کند
و تنها با FUCK FUCK
این خشم کاغذی را نشخوار می کند.
MAY 8, 2011
مهرانگیز رساپور - م. پگاه
به دل دارم هوای خرم آباد
هوای با صفای خرم آباد
نسيم سردِ غربت خستهام کرد
خوشا آب و هوای خرم آباد
نگيرد هيچ جایِ خوبِ عالم
به دل يک لحظه جایِ خرم آباد
به يکرنگی نديدم مردمانی
چو اهلِ بی ريایِ خرم آباد
بلندِ کوهها و آبشاران
کند چندان، بهای خرم آباد
شکوه باغها و سبزه زاران
بهشت افکنده پای خرم آباد
تو گويی چشمهی آبِ حياتست
زلالِ چشمههای خرم آباد
نهفته شعله ی جانسوزِ آتش
در اين ساز و نوای خرم آباد
بمانی همچنان آباد و خرم
ز دل کردم دعای خرم آباد
دل بیتابِ مهرانگيز تنگ است
دراين غربت، برای خرم آباد
--------------------
اين غزل که در نخسين کتاب من «جرفه زود میميرد» آمده است، را سالها پيش، در آغاز نوجوانی (شانزده-هفده سالگی)که برای نخستين بار از ايران خارج شدم، به ياد زادگاهام شهر زيبای «خرم آباد» نوشتم. مردم لرستان اين شعر را به خوبی میشناسند و بسياری آن را از حفظ میخوانند. اين شعر پيش از اين از روی کتاب، اينسو و آنسو به چاپ رسيده بود و اکنون خودم آن را بنا بر درخواست و تشويق دوستان تقديم میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر