شبهای سرد و طولانی پاییز و هوایی که نه بارانی دارد که خاطره ای در دلت زنده کند و نه برفی که به شوق دیدارش چشم انتظار بمانی. جامهای پشمین به تن کرده و در خیابان به راه میافتم، چه تفاوت دارد که به کدام سو! به هر سو که می روی ازدحام است و چهرههایی در هم کشیده و شاید لبخندهایی از سر اجبار به کودکانی که شب را در خیابان سپری خواهند کرد که شاید تسکینی باشی بر دردشان.
کودکانی که محصول جهلاند و یا جبر جغرافیایی، کودکی شیرین که شایسته تمام خوبیهاست و شایسته خانواده، پدر و مادری که آنها را نمی شناسد و یا شاید از یاد برده، پدر اما در گوشهای دور برای زنده ماندن تقلا میکند، شاید تلاش برای بدست آوردن افیونی که بتواند برای لحظهای خاطرش را از ...، از دست دادن همسری مهربان رهایی بخشد. مادر، شاید در گوشهای ... نمیدانم. شاید به تمام داراییهایش چوب حراج زده در بازاری که داغ است از هیاهوی خریداران. خریداران! نه گمان مبر که ایشان شیفته لذت و بهره جوییاند، خریدار، همان جوان دیروز است که وقتی برای اولین بار زن را شناخت و عاشق شد، آنگاه که دست لطیف همراهش را گرفت به بهانهای که میدانی، به سیاه چالی فرستاده شد و بهای عشقش، ضربات تازیانه بود که پرداخت.
به راهم ادامه میدهم، به این سو و آن سو نگاه میکنم و گوش می دارم به فریادها و دشنام هایی که به وضوح شنیده میشود، شاید تنها به خاطر آنکه مردی برای سوار کردن مسافری و افزودن تومانی ناچیز بر داراییهای نداشته اش لحظهای پا را بر روی پدال فشار داده و سکوت، سکوت تلخ عابری که آنچنان غرق در مشکلات خود است که حتی متوجه آن نمیشود که لحظهای پیش جوانی غرق در خون بر روی زمین از او طلب کمک کرده است.
جوانی غرق در خون که آخرین خاطرههایش را مرور میکند، با خود میاندیشد که اگر از این مهلکه جان سالم به در برد، بیشک در فردا روز تلاش خواهد کرد که انسان بهتری باشد اما آخرین نگاهش در چشم قاتل افسرده میگردد. قاتل اما خود نیز قربانی است، قربانی بی رحمی های زمانه، حسرت های خورده، آرزوهای بر باد رفته. او هرگز نمی خواهد دیگری را از صفحه روزگار حذف کند هدف او خود اوست. آنگاه که برای از میان برداشتن خودش شهامت تلنگر به خود را نمی یابد با خود می اندیشد که چرا قصاص نه؟ هستند کسانی که زحمت او را کم کنند اما در آن بزنگاه تمامی ترسش از آن است که مبادا کسی پیش آید و مقتول را از مرگ رهایی دهد. شاید نگاهش به مامور نیروی انتظامی است.
مامور اما با خود می اندیشد که چه انگیزهای برای مشارکت در این جدال ناخواسته دارد. اگر او نیز از دست رود چه؟ از این پس کدامین انسان، کودک خوردسالش را که در خانه چشم انتظار اوست پدرانه نوازش خواهد کرد و در آغوش خواهد گرفت، کدامین هموطن در بحبوحه مشکلات و نیازمندی ها به کمک همسر و خانواده اش خواهد شتافت بدون آنکه چشم داشتی داشته باشد. با خود می اندیشد کاش می توانستم اما، اما کاش دیگران ...
دیگران، دیگران اما خود ما هستیم، نمیخواهم بگویم چه کسی و یا چه چیزی مقصر است، نمیخواهم بگویم دین باوری، دین ناباوری، خدا باوری و یا خدانا باوری مقصر است. مقصر همگی ما هستیم. قصور ما از آنگاه شروع شد که دردهای همدیگر را ندیدیم و ناله های یکدیگر را نشنیدیم. قصور ما از آنجا آغاز شد که وقتی اولین سنگ در بنای شکلگیری جامعه و فرهنگمان به اشتباه گزاشته شد به سادگی از کنار آن گذشتیم و حالا ویرانهای در دست داریم، جامعهای که رو به قهقرا است. تقصیر از آنجا بود که فکر کردیم بریدن دست دزد، تازیانه زدن به مجرم، به زندان افکندن دگر اندیش، طرد کردن تن فروش و چه چه جامعه ما را عاری از پلیدی میکند.
برادران، جامعه ما بیمار است، من بیمارم، تو بیماری همه بیمارند، هر یک به دلیلی، یکی بیمار استبداد، دیگری بیمار جهل، من بیمار فقر، او بیمار تنفر. باید دید، باید شنید، باید عشق ورزید. درد تو اگر حرمت مذهب است، درد من اگر استبداد دینی، مرا از خود نران. به صحبتهایم گوش بده شاید توانستیم چارهای بیاندیشیم و مرهمی باشیم برای زخم های یکدیگر. بگزار دردم را فریاد بزنم، تو نیز دردت را فریاد بزن. شاید فریاد من باعث شود دینداران به خود آیند، شاید به خود آمدن دینداران باعث گردد دردم فرکش کند و دیگر چه نیاز به فریاد! اگر خود را به حق میبینی و من را تقصیر کار، همچون طبیبی باش برای من زخمی که به زخم زبانهایم، و حتی توهین هایم گوش می دهد تا رهایی بخشد مرا از دام جراحتی که بر سینه دارم.
اقای یحیینژاد، به گواه جامعهای که شاهد آنیم، میگویم که اولین سنگ اشتباه را در بنای بالاترین نهادهاید. قصور خود را نمیبخشم اگر این مورد را به شما گوشزد نکنم چرا که آنچه ویران شد دیگران نمیتوان اصلاحش کرد و بازسازیاش مستلزم به رنج بسیار.
نه از افسانه می ترسم نه از شیطان
نه از کفر و نه از ایمان
نه از آتش نه از حرمان
نه از فردا نه از مردن
نه از پیمانه می خوردن
خدا را می شناسم از شما بهتر
شما را از خدا بهتر
خدا از هرچه پندارم جدا باشد
خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد
نمی خواهد خدا بازیچه ی دست شما باشد
که او هرگز نمی خواهد چنین آیینه ای وحشت نما باشد
هراس از وی ندارم من
هراسی زین اندیشه ها در پی ندارم من
خدایا بیم از آن دارم
مبادا رهگذاری را بیازارم
نه جنگی با کسی دارم نه کس با من
بگو موسی بگو موسی پریشانتر تویی یا من؟
همای
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر