در مذمت «تکرار» بسیار گفته شده تا جایی که خود این گفتنها ملال انگیز و گاه حتی تهوعآور شده است. آنچه در تکرار منفور است ابرام و اصرار «اصل» است بر ماندگاری و فناناپذیری، به عبارتی ملال ابدیت. اما آنجا که مورد اصلی خود جعلی باشد تکرار، نوآورانه و نشاط انگیز خواهد بود. به عبارتی اینجا کپی اصل است. تواریخ تکرار هماند. برخی تکرار ابرام گر و برخی تکرار نوآورانه و اصیل. و«جنبش سبز کاریکاتوری از انقلاب عظیم ۵۷ بود» (سید علی خامنهای) و من اضافه میکنم«و کاریکاتوری از انقلاب عظیم مشروطه هم». اصالت جنبش سبز به همین است.
همگان از خود میپرسند بالاخره چه خواهد شد و بر سر جنبش سبز چه خواهد آمد؟ همه چیز بستگی به آن دارد که از عینک چه «تئوری»ای به این جنبش نگاه کنیم. میتوان بر اساس آنچه کانت در کتاب «نقد قوه حکم» آورده است این چهارده ماهه از حیات جنبش سبز را به دو مرحله یا گام اساسی تقسیم کرد: مرحله اول که در حوزه «آزادی منفی»(آزادی از) و زیباشناسی امر زیبا میگنجید، مرحلهای که پرسش قدرت را معلق کرده بود و مرحله دوم که در حوزه «آزادی مثبت» (آزادی برای و آزادی در عمل) و زیباشناسی امر والا قرار دارد و باید نسبت به مقوله «قدرت» تصمیم بگیرد. ما در روز عاشورا مرحله اول را پشت سر گذاشتیم ولی هنوز روح برزخی ایرانی کاملا به مرحله دوم گام ننهاده است. اجازه بدهید با تصویری که مارکس در کتاب «هجدهم برومر لوئی بناپارت» برایمان به ارث گذاشته است مطلب را روشنتر کنیم:
«هگل در جايى بر اين نکته انگشت گذاشته است که همه رويدادها و شخصيتهاى بزرگ تاريخ جهان، به اصطلاح، دوبار به صحنه ميآيند؛ وى فراموش کرده است اضافه کند که بار اول بصورت تراژدى و بار دوم بصورت کمدى، کوسیدیر به جاى دانتون، لوئی بلان به جای روبسپیر، مونتانی سالهاى ١٨٤٨ تا ١٨٥١ به جاى مونتانى ١٧٩٣ تا ١٧٩٥، برادرزاده به جاى عمو و در اوضاع و احوالى که دومين روايت هجدهم برومر در آن رخ ميدهد با چنين مضحکهاى روبرو هستيم. آدميان هستند که تاريخ خود را ميسازند ولى نه آنگونه که دلشان ميخواهد، يا در شرايطى که خود انتخاب کرده باشند؛ بلکه در شرايط داده شدهاى که ميراث گذشته است و خود آنان بطور مستقيم با آن درگيرند. بار سنت همه نسلهاى گذشته با تمامى وزن خود بر مغز زندگان سنگينى ميکند. و حتى هنگامى که اين زندگان گويى بر آن ميشوند تا وجود خود و چيزها را به نحوى انقلابى دگرگون کنند، و چيزى يکسره نو بيافرينند، درست در همين دورههاى بحران انقلابى است که با ترس و لرز از ارواح گذشته مدد ميطلبند؛ نامهايشان را به عاريت ميگيرند، و شعارها و لباسهايشان را، تا در اين ظاهر آراسته و در خور احترام، و با اين زبان عاريتى، بر صحنه جديد تاريخ ظاهر شوند. به همين ترتيب بود که لوتر نقاب پولس حوارى را به چهره زد. انقلاب ١٧٨٩ تا ١٨١٤ به تناوب يکبار جامعه جمهورى رم و بار ديگر رخت امپراتورى روم را بر تن کرد، و انقلاب ١٨٤٨ هم کارى بهتر از اين نيافت که گاه اداى انقلاب ١٧٨٩ را درآورد و گاه اداى رويدادهاى انقلابى ١٧٩٣ تا ١٧٩٥ را. نوآموز مبتندى يک زبان خارجى هم همين کار را ميکند: هميشه ابتدا جملهها و عبارات را به زبان مادرىاش برميگرداند، و فقط هنگامى روح زبان تازه را ميگیرد و با آزادى تمام آن را بهکار ميبرد که براى استفاده از آن ديگر نيازى به يادآورى زبان مادرى نداشته باشد، و حتى به جاى ميرسد که زبان مادرى را بکلى فراموش ميکند دوباره زنده کردن خاطره مردگان در اين گونه انقلابها، بنابراين، براى شُکوه بخشيدن به مبارزات جديد بود، نه براى درآوردن اداى مبارزات گذشته؛ براى آن بود که در بزرگنمايى وظايف مشخص در خيال مردم بکوشند، نه براى طفره رفتن از انجام آن وظايف در واقعيت؛ براى بازيافتن روح انقلاب بود نه براى به حرکت درآوردن دوباره شبح انقلاب. تمامى يک ملت، که گمان ميکند از راه انقلاب نيرويى دوباره براى حرکت يافته است، ناگهان ميبيند که وى را به دورهاى سپرى شده باز گرداندهاند، و براى آنکه در مورد اين برگشت دوباره، توهّمى باقى نماند، همان تواريخ و ايام، همان تقويم گذشته، همان نامها، همان فرمانهاى مدتها فراموش شده که فقط به درد عُلَماى نسخهشناس عتيقهشناس ميخورَد و تماى آن آجانهاى پير و فرتوت تأمينات که سالها پيش ميبايست ريق رحمت را سرکشيده و پوسيده باشند، همه را در برابر چشم خود حىّ و حاضر ميبينيم. گويى کل ملت حال آن انگليسى ديوانه بِدلام فرانسويان هم از وقتى انقلاب کردهاند، نتوانستهاند از خاطرههاى ناپلئونى خود جدا شوند. انتخابات ١٠ دسامبر ١٨٤٨ شاهدى بر اين مدعا است. آنها آرزو ميکردند براى پرهيز از خطرات انقلاب به کُماجدانهاى پرگوشت مصرى برگردند و جوابشان ٢ دسامبر ١٨٥١ بود. آن چيزى که گيرشان آمد فقط کاريکاتورى از ناپلئون پير نيست، بلکه خود ناپلئون پير است، گيرم به صورت همان کاريکاتورى که در ميانه قرن نوزدهم ناگزير ميبايست باشد. انقلاب اجتماعى قرن نوزدهم چکامه خود را از گذشته نميتواند بگيرد، اين چکامه را فقط از آينده ميتوان گرفت. اين انقلاب تا همه خرافات گذشته را نروبد و نابود نکند قادر نيست به کار خويش بپردازد. انقلابهاى پيشين به يادآورى خاطرههاى تاريخى جهان از آن رو نياز داشتند که محتواى واقعى خويش را بر خود بپوشانند. انقلاب قرن نوزدهمى به اين گونه يادآورىها نيازى ندارد و بايد بگذارد که مُردگان سرگرم دفن مُردههاى خويش باشند تا خود به محتواى خويش بپردازد. در گذشته، مضمون به پاى عبارت نميرسيد، اکنون عبارت است که گنجايش مضمون را ندارد.»
جنبش سبز به صحنه آوردن مجدد فسیلهای تاریخی ( درواقع روح پدر هملت) ازدل گورستان تاریخ بود برای آمرزش وتمام کردن مرگ ناتمام آنها. همه این فسیلهای تاریخی از دلدادگان راه نورانی «امام» در داخل و «شاه» دوستان مهاجر در خارج تا حاملان «انقلاب اسلامی» در هجرت و جویندگان «دیکتاتوری پرولتاریا» با آن ادبیات یخ زده به صحنه آورده شدند تا این تکرار ملال آور را پایان دهند و با روح آمرزیده به مرگ ثانوی(مرگ نمادین)بمیرند یا دچار گسست شده، هویت تازه و زندگی تازهای را آغاز کنند. این فسیلهای تاریخی یا باید در کنار عتیقهجاتشان در سینه قبرستان تاریخ به خواب ابدی فرو روند یا با گذشته خود رویارو شده و با آن تسویه حساب کنند و با هویت تازهای در آینده ایران مشارکت کنند. به این منظور چند حقیقت هست که همه این گروهها باید در نظر بگیرند. اول از همه اینکه «سلطنت» با وقوع انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ برای همیشه پایان یافت. حتی در افغانستان هم دخالت خارجی نتوانست «ظاهرشاه» را به سلطنت بازگرداند، ایران که جای خود دارد. دوم اینکه «جمهوری اسلامی» هم در جریان جنبش سبز پایان یافت و دیگر نه «جمهوری اسلامی نه یک کلمه بیش نه یک کلمه کم» قابل قبول است نه «جمهوری اسلامی ایران» به اصطلاح سکولارمجاهدین خلق. ما امروز وارد عصر دیگری شدهایم: دوره «جمهوری دموکراتیک ایران» که خلاصه صد سال تلاش آزادی خواهانه ملت ایران است جمهوری اش یادآور انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ است و دموکراسیاش یادآور انقلاب مشروطه ولی فقط «یادآور» آنها نه چیزی بیشتر. هم «مشروطه» ِ انقلاب مشروطه، جعلی بود و هم «جمهوریِ» ِ انقلاب اسلامی. اینها مهم نیست، مهم آن است که کپی اصل است. امروز همه دستهها و گروههای اپوزیسیون (لائیک یا دیندار) و نیز گروههای حاکم بر سر یک دوراهی قرار دارند و ناگزیرند به این زندگی دوزیستی خاتمه دهند. این یک «ضرورت» است نه «باید اخلاقی» که بتوان از آن تخلف کرد. این یک «انتخاب اجباری»ست و همه باید میان دو گزینه «مرگ نمادین» و «زندگی نمادین» یکی را برگزینند. زمان متوقف شده است برای انتخاب، برای یک آغاز نو.
سخنم را با گفتاوردهایی از زرتشت نیچه پایان میدهم.
برای آیتالله «زشت ترین انسان»: «ای وصف ناپذیر، تو مرا از راه خویش برحذر داشتی و من برای سپاس راه خود را به تو سفارش می کنم. بنگر،غار زرتشت آن بالاست...ای برون رانده ای که خود خویشتن را رانده ای! اگر نخواهی در میان بشر و رحم بشری به سر بری همان کن که من میکنم. پس، تو نیز از من بیاموز! تنها اهل کارند که چیزی میآموزند»
برای دو شاه (شاه دست راست و شاه دست چپ) و تنها یک خر:«ای شاهان، آنکه به شما گوش فرا داده است، آنکه خوش دارد به شما گوش فرا دهد، نامش زرتشت است! منم زرتشت، همان که روزی گفت: اکنون دیگر شاهان را چه ارج است! مرا ببخشایید. من شاد شدم از این که با یکدیگر گفتید: اکنون ما شاهان را چه ارج است»
برای آخرین پاپ: «من دوستار آنم که روشن مینگرد و راست سخن میگوید. و اما او[خدا]، ای کشیش پیر تو میدانی که چیزی از جنس تو در او بود، از جنس کشیش: او چندپهلو بود. حرف هایش نیز ناروشن بود. و از ما چه خشمگین میشد، این غرومبندهی ِ غضبناک، زیرا درست نمیفهمیدیم چه میخواهد بگوید. اما او چرا سر راستتر از این سخن نمیگفت؟ و اگر گناه از گوش های ما بود، چرا مارا گوشهایی داده بود که کلام او را بد میشنیدند؟ و اگر گوشهای ما را گِل گرفته بودند، چه کسی گل گرفته بود؟ «او را خطا بسیار بود، این کوزه گر خام دست را. واما این که او از کوزهها و آفریدههای خویش، بدان سبب که بد از کار درآمده بودند، انتقام میستاند،این دیگر نهایت بیذوقی بود.»
«در مرز-و-بوم من کسی نمیباید آسیب ببیند. غارم جان پناهی نیکوست. و از همه بیش دوست دارم که غم زدگان را باز بر زمین استوار و پاهای استوار قرار دهم. اما چه کسی میتواند محنت تو را از دوشت بردارد؟ من ناتوانتر از آنم که این کار بتوانم. همانا که ما باید دیرگاهی در انتظار بمانیم تا کسی خدایت را باز برایت برخیزاند.»
«زیرا این خدای پیر دیگر نمیزید. او یکسره مرده است.»
برای انسانهای والاتر: «گامها میگویند که مرد آیا در راه خویش گام میزند یا نه: پس، راه رفتنم را بنگرید! آن که به هدف نزدیک میشود، رقصان است.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر