جلال آلاحمد در آغاز سفر به ولایت عزرائیلاش این کشور را یک مدل از «ولایت» مذهبی میخواند نه دولت؛ ولایت اولیای بنیاسرائیل بر ارض موعود. این نکته دقیقی است از تعریف یک نظام سیاسی که یک دو دهه بعد در «ولایت» تازهای تجدید شد که نام جمهوری اسلامی داشت. نظامی سیاسی که تا همین اواخر ماهیت ولایتی بودن خود را عریان نمیساخت و بین جمهوریت مدنی و ولایت مذهبی کجدار و مریز میرفت.
جمهوری ولایی از دل فکری بیرون آمد که اسرائیل بنیانگذار آن بود؛ شاید دقیقتر بگوییم امپراتوری بریتانیا. زیرا طی سالهای ۱۹۴۷ تا ۱۹۴۸ دو منطقه زیر نفوذ بریتانیا به دو کشور بر مبنای دین تبدیل شدند و به رسمیت شناخته شدند: نخست پاکستان و سپس اسرائیل. ولی اگر من بر اسرائیل تکیه میکنم به دلیل نفوذ سیاسی آن بر منطقه است و بویژه رابطه خصمانهای که ایران و اسرائیل با هم پیدا کردهاند. از نگاه من، این رابطه دو کشور را از جهات مهمی شبیه هم ساخته است. یا دقیقتر: جمهوری اسلامی را به پیروی از اسرائیل تشویق کرده است. در واقع، جمهوری ولایی ایران به طور نهانی به اسرائیل شدن تمایل داشته و دارد. دلایل آن متعدد است اما من در اینجا عمدتا به نشانهها و همانندیها و نهایتا یک تفاوت میپردازم.
از میان همه نشانههایی که میتوان برگزید بر چند نشانه اصلیتر تکیه میکنم.
جنگ بقا
ولایت ایران و ولایت اسرائیل هر دو کشورهایی هستند که برای بقا میجنگند و اصول مکتبی در سیاست را پیروی میکنند که نزدیک به «اصالت بقا» (سروایوالیسم*) است. در واقع سیاست دو ولایت با گرایش به تک پایه «بقا و تداوم» طرحریزی شده است؛ زیرا از میزان تفاوت بزرگ خود با واقعیتهای سیاسی بشدت آگاهاند و خود را پیوسته در معرض خطر میبینند. تکرار مفاهیم مربوط به براندازی (از واقعی تا خیالی و خاموش) در نظام ولایی نشانهای از همین هراس از عدم بقا ست.
هر دوی این ولایات از معبر نوعی سوسیالیسم به تعریف خود و هویتیابی رسیدهاند. سوسیالیسم اسرائیلی شاید اکنون (و بعد از حاکمیت لیکود و خصوصیسازیهای نتانیاهو) ضعیف شده باشد؛ اما سوسیالیسم اسلامی به دلیل عمر کمتر نظام ولایی ایران و بازگشت پرولتاریای اسلامی به سیاست هنوز سرحال است. مردمگرایی عامیانه یا پوپولیسم ایرانی شانه به شانه سوسیالیسماش حرکت میکند. موسوی نمونه عالی آن و احمدینژاد نمونه دانی آن است.
نظام ولایی ایران، اسرائیل را غده سرطانی منطقه میخواند. اما این نظام خود غده سرطانی جامعه ایرانی است. زیرا اگر اسرائیل با بیگانهای به نام فلسطینی میجنگد، ایران با خودی ستیز میکند. ایران خودی را بیگانه کرده است
سوسیالیسم هر دو ولایت به هر دلیلی، که اکنون نمیتوان در آن وارد بحث شد، با جنگ و نزاع و به هر حال با نوعی مبارزه دائمی پیوند خورده است. زندگی در این دو ولایت، زندگی زیر سایه جنگ است. و نه فقط زیر سایه که عملا درگیری هم تجربه کرده است و میکند. ـ اسرائیل البته بیشتر از ایران.
این فضای جنگ و درگیری و مبارزه دایمی میدان وسیعی به نظامیان در هر دو کشور داده است. اگر روی کار آمدن نظامیان در ایران تنها به تازگی رو شده است و سیاست نهانآشکار ولایت فقهی است، در اسرائیل تقریبا تمام نخست وزیران تاریخ شصت و چند سالهاش از نظامیان ارشد و سرداران جنگ بوده و هستند.
به همین ترتیب هر دو نظام سیاسی ایران و اسرائیل اهمیت فوقالعادهای به تبلیغات میدهند. به عبارت دقیقتر: جنگ افکار عمومی (چیزی که ایرانیها این اواخر فکر میکنند معنای «دیپلماسی عمومی» است). آنها میدانند که باید در عرصه رسانهها برای پیشبرد اهداف خود بجنگند. اسرائیل به این جنگ در فضای جهانی بیشتر نیاز داشته است و سرمایه هنگفتی را بر سر تبلیغ و نشر و فیلمسازی هزینه میکند. ایران در فضای جهانی ناکام است (حتی به اعتراف کسی مثل سلمان صفوی) اما این جنگ را به خانه برده است. کمی بعد اشاره خواهم کرد که نظام ولایی ایران باید با بخش بزرگی از جامعهاش میجنگیده است. رسانه عرصه مهمی در این جنگ بوده و هست. دقیقتر: تک رسانهای کردن جامعه (با وجود تنوع ظاهری آنها).
سیاست تبلیغاتی هر دو نظام مشابه است و تلاش دارد افکار عمومی را به طور انحصاری در اختیار بگیرد و به طور همه جانبه بر استفاده یکجانبه از رسانه تکیه دارد.
نهایتا زندگی روزمره در این دو ولایت بر اساس مفاهیم جنگی و نظامی تعریف شده و میشود. چتر جنگ بر سر همه چیز کشیده شده است. میبینیم که حتی دانشگاه نیز از نظر رهبر ولایی ایران میدان جنگ نرم است و دانشجویان و استادان افسران و فرماندهان جنگ نرم (+).
ایرانیها و اسرائیلیها در یک نکته دیگر هم شباهت دارند و این در جنگهاشان هم دیده میشود. آنها دو ملت غیرعرب در دو سوی ملل عرباند. آلاحمد در همان کتاب سفر به ولایت عزرائیلاش شرحی میدهد از چوبهایی که «عجم» از عرب خورده است و میان خود و اسرائیلی همین شباهت غیرعرب بودن را باز مییابد. در عمل نیز مهمترین جنگ گرم ایران با صدام عفلقی بوده است و مهمترین جنگ سردش هم با دنیای عرب در جریان است خاصه با عربستان سعودی. ایران و اسرائیل هر دو غیرعربهایی هستند که با اعراب میجنگند. گیرم با فلسفهها و دلایل مختلف.
حکومتی برای متدینان
بر پیوند دین و حکومت در آغاز اشاره آوردم. اصل این ولایتی بودن نیز واگوی «دین حکومت یافته» است. این موضوع شاید بیشتر از همه موضوعات دیگر در این سالها کاویده شده است گرچه نه در پیوند با اسرائیل. اما اگر در جمهوری اسلامی پاکستان علما به دلیل ذهن بسته و عقبماندهشان که جهان نو را طرد میکند به نحوی غایباند و در سایه سیاست رسمی قرار گرفتهاند، در ایران ما جمهوری روحانیون داریم و در اسرائیل حکومت خاخامها. روحانیون ایران و خاخامهای یهود با حفظ چارچوبهای سنتی دین خود به روی دنیای جدید و بهرهگیری از امکانات وسیع آن باز هستند و در سیاست رسمی دخالت موثر دارند.
یک نکته از هزار نکتهای که در این حکومتی شدن دین در چارچوب بحث ما میتوان گفت روش دو حکومت در نگاه یک چشمی به جهان است. شیعهیابی و شیعهبینی هدف سیاست یکچشمی ایران است. این شیعه ممکن است در افغانستان باشد یا در هند و پاکستان در یمن و عربستان باشد یا در لبنان. هر جا باشد نظام ولایی ایران او را پیدا میکند و میکوشد پیوندی میان او و شبکه شیعیان برقرار کند. این همان رفتاری است که اسرائیل میکند: حمایت از یهودیان هر جا که باشند. این دو ولایت پناهگاه همکیشاناند. کیش و عقیده دیگری در جهان از نظر آنها اهمیت ندارد.
تبعیض و آوارگی
ایران ولایی به تمامه نظامی مبتنی بر تبعیض است. ترجیح بعضی مردم بر بعض دیگر. ارتفاع عجیب دیوار حائل بین خودی و غیرخودی. خوارداشت گروههای ناهمکیش و ناهمدل و تلاش برای به انحصار درآوردن همه عرصههای عرض اندام و نهایتا حذف «دیگری».
همانندی این خصیصه نظام ولایی ایران با اسرائیل در برخورد تبعیضآمیز اسرائیل با فلسطینیان است. به عبارت دیگر، اگر اسرائیل تبعیض بزرگی را بین یهودیان به عنوان ملت اسرائیل و فلسطینیان به عنوان ملت عرب و مسلمان نهادینه کرده است، ایران ولایی این تبعیض را به درون مردم خود برده است و بخش بزرگی از جامعه را که در آن سرزمین زیستهاند و حق آب و گل دارند به فلسطینی تبدیل کرده است و رانده و تارانده است.
نه اسرائیل از اول چنین بود نه ایران. ادوارد سعید در سالهای آخر عمر خود با حسرت از ایده دزدیده شده اسرائیل یاد میکرد و میگفت روزهای اول که طرح زیر نفوذ روشنفکرانی از جنس مارتین پوپر و هانا آرنت بود، ایده دولت اسرائیل به عنوان دولت دو ملیتی دنبال میشد و قرار نبود که فلسطینیان رانده شوند. در ایران اسلامی هم سالهای نخست داستان دیگری بود. اگر آن تنوع عهد بازرگان و بنیصدر، و حتی با درجاتی کمتر در دوره خاتمی، محفوظ میماند و همزیستی نخبگان روحانی و روشنفکر ادامه مییافت و عرصه به فاشیسم حزباللهی واگذار نمیشد انقلاب ایران راه دیگری میرفت. که نرفت.
اکنون شمار مهاجران ایرانی در سراسر دنیا اگر بیشتر از آوارگان فلسطینی نباشد، کمتر نیست. آنها نیز که در وطن خود ماندهاند پشت دیوارهای بلند تحقیر و تبعیض قرار دارند که اگر چه مانند دیوار حائل بین اسرائیل و فلسطینیان بتونی نیست اما به همان اندازه عبور از آن دشوار است. نظام ولایی ایران تنها کسانی از ایرانیان را به رسمیت میشناسد که شیعه و پیرو ولایت سیاسی او باشند. باقی هر که باشد از سنی و زرتشتی و بهایی و صوفی و یهودی و ارمنی و سکولار و مستقل در شمار ملت شمرده نمیشوند. این را بارها مقامات ایرانی گفتهاند که مثلا معترضان جزو ملت نیستند!
نظام ولایی در ایران به مانند نظام اولیای بنی اسرائیل راه حل همزیستی دوگانه را نیز نزدیک به غیرممکن کرده است. ترجیح نظام ایران این است که مخالفی وجود نداشته باشد و مملکت یکدست باشد. خب نهایتا نمیشود همه ایرانیان مخالف را به دریا ریخت ولی میشود آنها را چنان محروم و نابرخوردار از حقوق و امکانات اجتماعی کرد که یا بگذارند و بروند و به دیگر مهاجران و تبعیدیان بپیوندند، یا خود را از عرصه رابطه با دولت ولایتمدار بکلی کنار بکشند و به ملتی بیدولت تبدیل شوند. این دولت برای خود هیچ نوع تعهدی در قبال مخالفان و منتقدان قائل نیست. و به معنای دقیق دولت نیست. چون هیچ «تعهد مدنی» را در قبال مردم کشور به رسمیت نمیشناسد.
ولایتمداران ایرانی البته تنها به شیوههای سیاسی به سرکوب مردم دگراندیش قانع نیستند. آنها هر جا توانستهاند مانند اسرائیل به از میان برداشتن فیزیکی مخالفان خود و کشتن هدفمند روشنفکران و رهبران سیاسی دست زدهاند.
نظام اسرائیلی نوعی دموکراسی جدید مدیترانهای است و احتمال دارد بتواند دیر یا زود مشکلات خود را حل کند. اما نظام ولایی ایران آخرین نمونه از استبداد فرسوده ایرانی و آخرین نمونه از یک نظام دولت ـ خدای قرن بیستمی است که راه حل سرطاناش منحل شدن آن در نظام شهروندمداری است
در واقع سیاست اسرائیل و سیاست ایران دنباله نوعی سیاست پاکسازی و تسلط قومی است که در قرون معاصر بزرگترین نمونهاش در برخورد با سرخپوستهای آمریکا ثبت شده است. اصل این سیاست مبتنی بر ایده کهن «تغلب» است. اما مشکل اسرائیل این بود که میخواست در نیمه قرن بیستم و در میانه تنازعهای قومی و مذهبی خاورمیانه این سیاست را به اجرا دراورد. امری که آن را با دشواریهای بسیار روبرو میساخت زیرا محیط اجرای آن مانند آمریکای مهاجران یکدست به نفع دریانوردان کاشف قاره جدید نبود.
همین دشواری را به شکلی چندبرابر ولایتمداران ایرانی دارند. آنها در زمانی دست به سیاست پاکسازی طبقاتی خود زدهاند که جهان نو بسیار به حقوق مردم حساس شده است و خود این مردم که طبقات متوسط و شهرنشین و تحصیلکرده ایرانی باشند راههای بسیاری برای دفاع از خود یافتهاند و در موارد متعددی هوشمندانهتر از ولایتمداران عمل میکنند. بنابرین آنها را نمیتوان به سادگی از صحنه حذف کرد.
استخلاف و آخرالزمان
اسرائیل و ایران پیوندهای بسیار دیگری هم دارند که از آن میان باید به اندیشه آخرالزمان (آرماگدون) اشاره کرد. این اندیشه به نوعی وامداری اندیشه یهود به اندیشه ایران باستان را هم برجسته میکند و ایرانیها میتوانند بگویند هذه بضاعتنا ردت الینا! ـ این همان کالای خود ما ست که پیش ما برگشته است. بر اساس این اندیشه، قوم باورمند ایمان پیدا میکند که: برنده نهایی ما ییم. زمین را ما به میراث خواهیم برد. ما سر همه دشمنان را به سنگ خواهیم کوفت.
سلطنت خدا در آخرالزمان که در ایدههای مسیحی ـ یهودی آمده است به نوعی همان ایده استخلاف قرآنی را بازتاب میدهد که در سالهای آغاز انقلاب مذهبی مرتبا تکرار میشد: و ما بر شمایان منت نهادیم که زمین را مستضعفان به میراث میبرند(قصص، ۵). یا صالحان دین نهایت زمین را خلافت میکنند (نور، ۵۵). ارث و استخلافی که بی قیام و جنگ و خونریزی نیست (چنانکه در روایتهای مهدیگرایانه میآید). این پشتوانه فکری آن ایده جنگ محوری است که یاد کردیم.
اسرائیل و ایران هم در دوره پیش از اسلامی و هم در دوره اسلام و شیعیگری بسیار به هم نزدیک بودهاند. درباره عهد باستان اثر ساموئیل ادی (آیین شهریاری در شرق) را به عنوان یک نمونه از دهها اثر میتوان یاد کرد. در باره دوره اسلامی هم به این سخن مهری نیکنام ربای فرهیخته یهودی که از دوستان من است بسنده میکنم که میگفت نزدیکی ما یهودیان به شیعه ایرانی بیشتر از نزدیکی ما به اهل کتاب مسیحی است. و بر این پیوندها همان کتاب مقدس یهودیان نیز شهادت میدهد. کورش پادشاه بزرگ ایرانی از مسیحان دین یهود است. در بخش اسلامی نیز نفوذ اسرائیلیات در روایات شیعه قابل یاد کرد است. بخش بزرگی از باورهای عامه شیعیان از همین اسرائیلیات است. هنوز هم.
شیعیان ایرانی که خود از آیینهای باستانی ایران بسیار آموختهاند امروز معتقدند که آیین آنها خالصترین نوع اسلام است و نزدیکترین به سنت رسول؛ و با نسبت دادن خود به امام علی خود را به نوعی برگزیده میبینند. همزمان نظام ولایی بر این حس برتری نژادی ایرانی که از عهد ناسیونالیسم رضاشاهی و قبل آن باقی مانده میدمند یا بر آن سوار میشوند تا خود را چیزی کمتر از قبله عالم و آقای جهان ندانند. مردمان ولایت عزرائیل نیز خود را مردم برگزیده میبینند و صاحب رسالتی برای نجات جهان در آخرالزمان.
این ادعای مدیریت جهان که رئیس دولت نظام ولایی میکند اصلا ادعای بیریشهای نیست. منتها تفاوت اصلی این است که یهودیان در عمل در بسیاری از امور جهان از بانکداری و رسانه و هنر و سیاست وارد شدهاند و ولایتمداران ایرانی به لاف و بلوف و ولخرجی از کیسه ملت بسنده کردهاند.
و یک تفاوت
از شباهتهای دو نظام گفتن بدون ذکر تفاوتهای اصلی ممکن است رهزنی کند. منظور من هم از تذکر به همانندیها این نیست که بگویم این دو نظام فرقی با هم ندارند. دارند و در واقع فرقها بسیار است هم در سیاست و هم در گفتمان حکومت و ساخت اجتماعی. اما نکته اصلی و بنیادین که در این یادداشت میتوان برشمرد این است که اسرائیل به دلایل مختلف و از جمله به دلیل اینکه بدنه مهاجران اروپاییاش قوی است، کشوری شهروندمدار است. در این زمینه اسرائیل ادامه فرهنگ سیاسی اروپا (و بیشتر بریتانیا) ست. جامعه مدنی در این کشور قدرتمند است و احزاب و رسانههای مستقل و منتقد غنی است و رنگارنگ؛ گرچه قانون اساسی رسمی ندارد.
نظام ولایی ایران، اسرائیل را غده سرطانی منطقه میخواند. اما این نظام خود غده سرطانی جامعه ایرانی است. زیرا اگر اسرائیل با بیگانهای به نام فلسطینی میجنگد، ایران با خودی ستیز میکند. ایران خودی را بیگانه کرده است. یعنی نظام ولایی خود را جدا از جامعه ایرانی تعریف کرده و در حصاری نشسته است و با هر که در آن سرزمین با او نیست به دشمنی رفتار میکند.
به زبان سیاست، نظام ولایی نظامی رعیتپرور است و شهروند ـ گریز. این نظام ویرانگر نظام شهروندی است. ارض موعود این نظام، ایرانی از رعایا و تهی از شهروندان است. به این ترتیب نظام ولایی ایران در جهانی که به برآمدن شهروندان نظر دارد نظامی بیآینده است. نظام اسرائیلی نوعی دموکراسی جدید مدیترانهای است و احتمال دارد بتواند دیر یا زود مشکلات خود را حل کند. اما نظام ولایی ایران آخرین نمونه از استبداد کهن و فرسوده ایرانی و آخرین نمونه از یک نظام دولت ـ خدای قرن بیستمی و شبه سوسیالیستی است که راه حل سرطاناش منحل شدن آن در نظام شهروندمداری است.
* Survivalism
————————
این یادداشت فقط طرح یک مساله است نه بیشتر. بحث همه جانبه از محدوده این مقاله و یادآوریهای آن فراتر میرود و نیاز به پژوهش عمیق و صرف وقت مناسب چنان پژوهشی دارد. کاری که من یا یکی و چند تن از مخاطبان شاید توانستیم در آینده به انجام برسانیم. از مجتبی هروی که نسخه اول این یادداشت را خواند و پیشنهادهایش به بهبود متن کمک رساند سپاسگزارم. ـ م.ج
نگاهی به جنبشهای اعتراضی مردم ایران و خواستههایشان، با توجه به تنوعی که در ایران به لحاظ پراکندگی جغرافیایی و قومی وجود دارد، کار جمعبندی خواستهای عمومی را اندکی با دشواری مواجه میکند؛ زیرا تردیدی وجود ندارد که خواست آذریها در پهنهی شمالی، کردها در غرب با نیازهای بلوچها در شرق، ترکمنها در شمال، لرها در مرکز و عربها در جنوب یکی نیست؛ اما این یکی نبودن به منزلهی عدم وجود وجه اشتراک میان این خواستها و نیازها نباید تلقی بشود. با این وجود در حوادث بعد از انتخابات ریاست جمهوری دوره دهم، اعتراضات مردمی تنها در محدودهی شهرهای بزرگ در مراکز استانها رخ داد. حال پرسش اساسی این است که آیا تقلب در انتخابات فقط در تهران رخ داده بود که تهرانیها به خیابانها آمدند و به آن اعتراض کردند، یا آنکه در شهرهای دیگر هم این اتفاق رخ داده بود و برای مردم اهمیتی نداشت که به آن بپردازند تا مانند آنچه که در برخی شهرهای بزرگ شاهد بودیم، حضوری فعال داشته باشند؟ اگر جنبش سبز را یک حرکت اعتراضی سیاسی ـ مدنی در ایران ارزیابی کنیم، این پرسش پیش میآید که جنبش چقدر خواستها و مطالبات اقلیتهای قومی و مذهبی را برای همراه شدن با خود تامین کرده و یا وعدههای تامین آن را داده است؟
برای پاسخ به این پرسش ابتدا باید به خاستگاه این نیازهای قومی ـ مذهبی پرداخت.
به اعتقاد کارشناسان جامعهشناسی، پیوستن افراد که میتوانند نماینده اقوام نیز به شمار بیایند، دارای چهار مرحله است؛
مرحله ی اول، زمانی است که فرد پتانسیل حضور در یک جنبش یا خیزش اجتماعی را میباید، با جنبش و شعارهای آن احساس نزدیکی میکند و وجه اشتراک خواستهای مدنی ـ سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و حتی قومی و صنفی خود را با مطالبات مطرح شده از طرف جنبش می سنجد و در نهایت تصمیم به پیوستن و یا نپیوستن به آن میگیرد.
مرحلهی دوم زمانی است که فرد مشارکتکننده به صورت بالقوه در معرض انگیزشهای جنبش قرار میگیرد که بسته به فعالیتهای اجتماعی هر فرد، ضریب احتمال همراهیاش با خیزش یا جنبش متغیر است.
گام سوم در آن است که شخصی فاقد انگیزههای مشارکت، به وسیلهی شبکههای اجتماعی با جنبش در تعامل قرار گیرد و انگیزههای شرکت در یک عمل جمعی را بیابد و با خیزش همراهی کند.
مرحله بعدی نیز ارزیابی موانعی است که بر سر راه پیوستن به جنبش وجود دارد. هر چه انگیزههای کسی برای مشارکت در یک جنبش بیشتر باشد، احتمال عبور وی از موانع و هزینهپذیری و همبستگی بالاتر میرود.
حال با توجه به این فرضیات، پرسشی که مطرح میشود این است که آیا اقوام و اقلیتهای مذهبی دارای چنین انگیزشهایی برای پیوستن و یکپارچه شدن با جنبش سبز را دارند یا خیر؟ بدون تردید پاسخ مثبت است؛ اما چرایی این عدم همراهی را در جای دیگری باید جستجو کرد.
بحث بر این موضوع که خاستگاه جنبش، پایتخت ایران بوده و تهران نیز دارای خط کشیهایی با سایر اقوام است، موضوعی است که به دفعات از سوی برخی تحلیلگران و فعالان اقوام ایرانی مطرح شده است؛ اما اینکه بافت جمعیتی تهران از چه کسانی تشکیل شده است را این کارشناسان نادیده گرفتهاند. تهران را ایرانشهری کوچک میخوانند که مجموعهای در حدود پانزده میلیون از ایرانیان با ریشههای گوناگون در زندگی روزمرهی آن مشارکت دارند. با این وجود تهران که خاستگاه جنبش به حساب میآید از جهاتی با سایر شهرهای ایران تفاوت دارد. دلایل این تفاوت نیز از یک سو به تنوع بافت شهری ـ جغرافیایی باز میگردد و از سوی دیگر به تحولاتی مربوط است که در دوران هشت سالهی موسوم به اصلاحات و باز شدن نسبی فضای سیاسی ـ مدنی جامعه رخ داده بود.
در دوران زمامداری محمد خاتمی، بیش از شش هزار گروه و انجمن و سازمان مردمنهاد (NGO) غیر دولتی در حوزههای محیط زیست، علمی، زنان، کودکان، ورزشی، کارگری و فرهنگی مجوز فعالیت گرفتند که این به معنای گسترده شدن شبکههای اجتماعی است و فضایی برای برای بیان خواستههای مدنی ـ اجتماعی شهروندان فراهم کردند و مروج جامعه مدنی شدند. در این میان برخی مسوولان تجددگرا نیز با پر و بال دادن و گسترش این انجمنها نقش کاتالیزوری خواسته یا ناخواسته برای تعالی جامعه مدنی را ایفا کردند. از سوی دیگر رشد فرهنگی و علمی بافت متوسط شهری نیز باعث بالا رفتن سطح مطالبات مردم در این کلان شهر شد. موضوعی که در میان شهرهای کوچکتر و یا مراکز اقوام ایرانی کمتر شاهد آن بودهایم. به موازات این رخداد اجتماعی، سه عامل مهم نیز در عدم همراهی مردم سایر شهرها به ویژه مراکز اقلیتنشین با مردم تهران باید در نظر گرفته شود:
در تهران که مرکز توجهات رسانهای بود، نگاهی به اسامی کشتهشدگان و ریشههای قومیتی آنها بیانگر این موضوع است که مردم ایران از هر گروه و نژادی خواستهها و مطالباتی دارند که اگر در شهرهای خود فضایی برای طرح آنها وجود نداشته باشد، در پایتخت آن را جستجو میکنند
عدم نفوذ جنبش سبز در میان اقشار کارگر به واسطهی عدم طرح مطالبات آنان در شعارهای جنبش؛
بالا بودن هزینههای عمل و عکسالعمل در مناطقی که خاستگاه اقوام به شمار میآیند، به ویژه مناطق مرزی؛
نمود نداشتن مطالبات طبقات فرو دست جامعه (که غالبا خارج پایتخت زندگی میکنند) در مطالبات جنبش.
با این همه اگر چنانچه جنبش سبز مردم ایران را نوعی حرکت سیاسی ـ اجتماعی تمام عیار قلمداد کنیم که مطالبات مردم را دنبال میکند، باز این موضوع مطرح میشود که رهبران این جنبش به چه میزان شعارهایشان با نیازها و خواستههای اقوامی که طی یک صد سال گذشته بر خلاف قوانین اساسی ادوار گوناگون قربانی تبعیض بودهاند را بر میتابد؟ و یا اینکه این ضعف اقوام ایرانی بوده که تا کنون نتوانستهاند مطالبات خود را در متن جنبش اعتراضی شناسایی کرده و با آن همراه شوند؟
برای پاسخ به این پرسش نیز باید کمی به گذشته برگردیم؛
در فرودین سال هزار و سیصد و هشتاد و چهار، عربهای خوزستان در اعتراض به تغییر بافت جمعیتی استان، اقدام به راهپیمایی مسامتآمیز کردند که واکنش حاکمیت سرکوب شدید، دستگیری و اعدام چند تن از چهرههای این قوم بود.
در تیرماه همان سال، خیزش مردم کردستان را به خاطر میآوریم که قتل کاک شوآن قادری موجب آن حرکت اعتراضی بود. در آن زمان نیز بسیار از کردهای معترض یا اعدام شدند و یا به زندانهای درازمدت محکوم شدند.
در خرداد ماه سال بعد از آن، هزاران نفر از مردم آذربایجان و اردبیل به خیابانها آمدند و نسبت به تبعیض قومیتی و توهینی که به آذریها شده بود اعتراض کردند. نتیجه ان نیز واکنش خشونتبار حکومت و کشته و مجروح شدن چندین تن از هموطنان آذری بود.
چندی بعد از شاهد اعتراضات مدنی بلوچها در شرق کشور بودیم که آن نیز به شدیدترین شکل ممکن سرکوب شد.
این در حالی است که اگر بخواهیم به گذشتهای یکی دو دههای باز گردیم، اعدامهای دستهجمعی در کردستان و بلوچستان و خوزستان و ترکمن صحرا و آذربایجان نیز خود مجال مفصلتری میخواهد. با این همه آنچه که امروزه از سوی برخی از روشنفکران و یا فعالان سیاسی ـ مدنی اقوام در توجیه عدم همبستگی یکپارچهی اقوام با جنبش مطرح میشود آن است که طی سی سال گذشته با وجود همهی سرکوبها و خشونتها و ظلمهایی که بر اقوام روا داشته شده است، آیا مردم پایتخت و سایر شهرها با ما اعلام همبستگی کردهاند؟ اظهار همدردی داشتهاند و یا واکنشی از خود نشان دادهاند؟
آیا اصلاحطلبان و سران جنبش که با گفتمانی بر گرفته از ذات حاکمیت سخن میگویند به این مظلومیتها اشارهای کردهاند تا بر اثر دلجویی با مردم کرد و بلوچ و ترکمن و آذری و عرب، آنها را با خود همراه سازند؟
از سوی دیگر بالا بودن هزینه اعتراضات و سابقه سرکوبهای شدید و فضای به شدت نظامی شده در استانهای مرزی که کانون تجمع اقوام گوناگون ایرانی به شمار میآید هم یکی دیگر از دلایلی است که مردم این مناطق چنان رغبتی از خود برای همراهی با جنبشی که مطالبات آنها را مد نظر قرار ندارد، از خود نشان نمیدهند.
صرفنظر از این موضوع، فرضیه مطرح شده توسط برخی از احزاب سیاسی اقوام همچون احزاب کردی مبنی بر اینکه ما اساسا انتخابات را تحریم کرده بودیم و اکنون چرا باید هزینهی کار نکرده را پرداخت کنیم نیز با واقعیت همخوانی ندارد، چرا که آمار نشان میدهد در استان کردستان میزان مشارکت مردم در انتخابات نزدیک به صد در صد افزایش داشته است و این به معنای علاقهمندی مردم منطقه به مشارکت در سرنوشت سیاسی است.
اما در تهران که مرکز توجهات رسانهای بود، نگاهی به اسامی کشتهشدگان و ریشههای قومیتی آنها بیانگر این موضوع است که مردم ایران از هر گروه و نژادی خواستهها و مطالباتی دارند که اگر در شهرهای خود فضایی برای طرح آنها وجود نداشته باشد، در پایتخت آن را جستجو میکنند.
و دست اخر اینکه اگر روزی برسد که اقوام ایرانی با توافق بر سر حداقلهای مشترکی که دارند، یعنی اصل پانزدهم قانون اساسی فعلی که بر حق تحصیل به زبان مادری، و حق حاکمیت بر سرنوشت خویش را تصریح میکند، به صورت یکپارچه به جنبش بپیوندند و از حداقل ظرفیتهای خود و نه تمام آن استفاده کنند، موازنهی قوا به نفع جنبش اعتراضی مردم ایران تغییر میکند و رنگ نمادین جنبش نیز از سبز به رنگین کمانی متشکل از همهی اقوام ایرانی تغییر خواهد کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر